منتظر است شاعرجوان کوی لاله عباسی
فریدون صدیقی _ استاد روزنامهنگاری
کسی منتظرم نیست؛ حتی خودم؛ حتی آن چند گلدانی که سهشنبهها و جمعهها صدای نفس سبزشان برای چند قلپ آب، از سرشاخهها شنیده میشود! نه، کسی منتظرم نیست اما تو باش؛ تو فرق داری. تو آن خودناپیدای من هستی. منتظر باش، همانجای همیشگی در آن بلندبالای سرفراز که رودخانه زیر پایش خرامان میگذرد. میخواهم در همانجا دنیا را جا بگذارم، چون احساس میکنم جایی زیر پوست زندگی ندارم؛ پس بیا و بنگر وداع پرندهای را که آسمانی برای پرواز ندارد...
...این پیام صوتی، معلوم نیست مخاطبش کیست؛ صدایی از یک بیصدا در گوشی موبایل است که تا چندروز پیش حالش بهار بود اما حالا معلوم شده او نسبتی با بهار نداشته که خودزنی کرده است؛ در روزگاری که کرونا زندگی را زمین زده است. راست این است که یکی به دلیل دستدادن با کرونا، نانخوردن یادش رفته است. این یکی از دولتی سرِ کرونا بیکار و دیگری در جستوجوی زندگی، گم شده است و با مسکنهای آرامبخش دنبال خودش میگردد! در چنین ایام مختل و موذی آیا خودکشیکردن تنها نادیدهگرفتن خود یا همه کسانی است که ما را دوست دارند؟ پاسخ روشن به این سؤال فقط از سوی کسانی که خودخواسته خود را به خاک میبخشند ممکن است. یکی از این صدها و هزارها، روی کاغذ رنگپریدهای نوشته بود: احساس میکنم زیادی هستم؛ پس باید بروم !
ای کاش دخترک قبل از پرواز، عطر کوچه آبخورده، مهتاب شب چهارده، طعم عزیز بستنی نانی، تلخی ملس قهوه و بوی خوش چغاله بادام نمکزده یادش میآمد و فراموش نمیکرد شاعر جوان ساکن کوی لالهعباسی همچنان منتظر اوست. حتی آن گربه سفید که عصرها زیر تراس خانه روبهرویی چرت میزند منتظر است.
تابستان
پاهای لختش در آب، تا زانو
پیراهن نازکش سبز، تنش داغ
تابستان
با انبوه گیسوان بلندش
خودکشی در حوالی نیم قرن پیش در شهری که در آن نوجوانی و کمی جوانی کردم آنقدر کم بود که من پس از هزار سال اسم ایشان یادم هست؛ یکی پسر جوانی بود که به خاطر آثار و نتایج یک خاطرخواهی ناروا ابتدا کارش به جنون و سپس به سم موش رسید. من و دوستانم بهروز و هادی با اینکه غیرتی بودیم غصه خوردیم و گفتیم حیف، جوان رعنایی بود. دومی مردی چهلوچندساله بود که به خاطر ورشکستگی خود را به درخت ندانمکاری آویخت؛ در شبی که مهتاب از دست ابرهای غریبه قهر کرده بود. بعدها شنیدم همه درختان آن حوالی با اینکه اول تابستان بود از شرمندگی مشارکت آن درخت در خودکشی مرد ورشکسته، برگریز شدند؛ از بس که روزگار، جوانمرد بود.
هر تابستان، مترسک
هر زمستان، آدم برفی
نه کلاغی که بترسانم
نه کودکی که بخندانم
حالا و اکنون که گویا جنون در کوچه و خیابان پرسه میزند ناگهان کارگری که نفت تولید میکرد اما مدتها بیحقوق مانده بود خودش را داوطلبانه تسلیم مرگ میکند. فیلمی دیدم که زمین زیرتن خفتهاش از شرم کبود شده بود. کمی دورتر از او پسرکی نوجوان در شهری دیگر خود را از صفحه زندهماندن پاک میکند و آنسوتر دختری جوانتر از 20 سال با قرص برنج زندگی را با همه برنجزاران ترک کرد تا ما یادمان بیاید این مرگ نه تحقیر زندگی، تحقیر همه کسانی است که عشق به زندگی دیگران، برایشان اهمیتی ندارد.
وقتی تنها در سال گذشته ٥١٤٣ نفرجان عزیزتر از جان خود را در خودکشی از دست میدهند که١٥١٧ نفر دختران و بانوان معصومتر از آرزو بودند. وقتی آن درخت و آن جنگل میسوزد معلوم میشود ما اساسا باغبان خوبی در هیچ زمینهای نیستیم. ما فقط داس، میله و طناب و آتش دوست میداریم! در کوچه کودکانی که بگو و بخندشان گره از پیشانی روزگار میگشاید، برای کلاغی که پشت پنجره دست تکان میدهد و کلاغ برایشان قارقار میکند. با خودم میگویم کاش ما بزرگترها به اندازه آن کلاغ، آن تاب و سرسره، آن میز و نیمکت، آن خیابان و آن سار و ساز، بچههایمان را دوست میداشتیم! این را همه پرستاران، پرندهها و پاسبانها هم میدانند.
کاش صدای تو
صدای من میشد
که هر وقت دلتنگ شدم
باخودم حرف بزنم
همه شعرها از؛ ساغر شفیعی