کجایید شادیهای کودکی؟
آهای دست کوچک من، کجایی تا عمه با دندانهایش برایت ساعت بکشد؟!
آهای شمشیر پلاستیکی، کجایی تا ببینی آن پسرک کوچک دیگر نیست تا برایت گریه کند؟
آهای بوسههای مادربزرگ، آهای گیلاسهای روی درخت، آهای عصای پدربزرگ، آهای دفتر نقاشی و مدادرنگیها کجایید که ببینید چهقدر دلم برایتان تنگ شده است؟
چهقدر دلم برای خندههای از ته دل، برای کمکهای بدون چشمداشت، برای قهرکردنهای الکی تنگ شده است. چهقدر دلم برای بالا و پایین پریدنها، برای دعواکردنهای مادر، برای بغلکردنهای پدر، برای سرسره و تاببازی، برای جرزدن وسط بازی، برای کرکری خواندن، برای چیدن گلهای پارک، برای بیرونبردن دست از شیشهی ماشین تنگ شده است.
آهای شادیهای کودکی، کجایید تا ببینید چهقدر دلم لکزده برای یک بار دیگر دیدنتان؟
آهای کودکیام، بگو که کی برمیگردی که حاضر نشستهام تا لباسهای بچگیام را بپوشم و بار دیگر تو را زندگی کنم.
همهمون ازش بیزار بودیم. پنج روز هفته صبحها با عذاب چشمهامون رو باز میکردیم. خسته بودیم از مسیر خونه تا مدرسه، از صفهای طولانی و حرفهای معاون که تمومی نداشت، از ورزشهای سر صف، از دبیرهایی که از اول زنگ تا آخرش یه نفس درس میدادن، از بوفه و شلوغی و خوراکیهای ثابتش، از صدای سوت پایان زنگ تفریح، از صندلیهایی که دو زنگ نشده بدن رو درد میآوردن، از گرسنگی، خوابآلودگی و غم امتحان فردا که شیرینی خونهرفتن رو به کاممون زهر میکرد.
چهقدر مسیر برگشت به خونه هرروز تماشاچیِ خستگیها و کلافگیهامون بود و صدای غرزدنهامون رو شنید. اما یه روز، بیخداحافظی از همهی این عذابها، محکوم شدیم به قرنطینه توی خونه! تنها شدیم و دور موندیم از عزیزانمون که عزادار شده بودن، اما اجازه نداشتیم در آغوششون بکشیم.
یه روزی رسید که دلتنگ هرروزمون بشیم، همین بوسیدن دوستهامون تو مدرسه، همین درددلکردن با معلم هایی که درکمون میکردن، همین شادی بعد از کنسلشدن امتحان، همین صدای همهمهی بچهها تو زنگ تفریح، همین شوق زنگ آخر روزهای چهارشنبه، همین خواب شیرین بعد از مدرسه.
کاش یاد گرفته باشیم کمی بیشتر قدر لحظههامون رو بدونیم و یادمون باشه هرچیز توی زندگی، حتی اگر دوستش نداریم، حتماً باید باشه که هست. روزهای مدرسه برای ما کنکوریها بیخداحافظی تموم شد. کاش وقتی روزهای آروم دوباره رسید، یادمون نره ازش خوب استفاده کنیم تا اگه اتفاق دیگهای، مثل این کرونای لعنتی خونهنشینمون کرد، حسرت تکرارنشدنش به دلمون نمونه.
بهار، چمدانش را پر از شکوفههای صورتی کرده و منتظر رفتن است. تابستان دستش را از روی زنگ بر نمیدارد. تابستان هیجانزده به در خیره مانده. چشمان بهار تر میشود. امسال اصلاً بهاری نکرده، کودکان بین شکوفههایش بازی نکردهاند، کسی در هوایش سفر نکرده. زمین مریض شده. حالا هم که باید زیباییهایش را جمع کند و برود. در را باز میکند. نگاهی به خانه میاندازد و روزها را با خودش مرور میکند. بالأخره دل میکَند. حالا در ایستگاه نشسته و منتظر قطار زندگی است. با بغض از پنجره به بیرون خیره شده. بیچاره بهار، حتی کسی برایش دست تکان نمیدهد.