معجون بایرنى!
سیدسروش طباطباییپور:
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان یعنی متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان، یعنی خودم ساخته شده است.
اول اینکه بچههای کلاس هشتم بیجا کردهاند که میگویند این گروه، امسال تشکیل شده که مدرسه و معلمهایش را فیتیلهپیچ کند؛ اصلاً!
باید اعتراف کنم که ما عاشق درس و مشق هستیم و حالا گاهی برای تلطیف فضای کلاس، با حفظ دستورهای بهداشتی و با هماهنگی هم، چیزهایی در فضای کلاس میپراکنیم؛ همین!
این یادداشتها، روزنگاریهای من از ماجراهای مدرسه وگروه مافیاست که در دفتر خاطراتم مینویسم.
چشمهای خندان!
سلام دفترکم! خوبی؟
انگار حوصلهی تو هم سر رفته؟ آنقدر سالهای قبل از تابستانهای شلوغ نالیدیم که
حالا رابینهودی به نام کرونا، آمده و میگوید بیا!
این هم تابستان پاکِ پاک! نه مدرسهای، نه فوتبال و بوکسی، نه استخر و رستورانی؛ پاک پاک!
با بچههای گروه مافیا قرار گذاشتیم کارهای عجیب انجام دهیم.
گزارش کارهایمان را هم در گروه منتشر کنیم. کار هر کسی در یک هفته، جدیدتر و باحالتر بود، لوح مافیا بگیرد و در پایان فصل، هر کس تعداد لوحهای مافیایش بیشتر شد، برای پاییز بشود رئیس گروه.
لوح مافیای هفتهی قبل به یاور رسید. یاور، ماسک به دهان، رفته بود توی پارک کنار مجتمعشان. از صورت رهگذران ماسک به دهان، تعدادی عکس گرفت؛ تعدادی عکس از خندههای پشت ماسکشان! دیدنی بود. تازه فهمیدم موقع خنده، چشمها هم میخندند.
اخبار بیاخبار!
پای تلویزیون بودم و با بیحوصلگی، کانالها را بالا و پایین میکردم.
به اخبار رسیدم. اخبارگو با هیجان خاصی، خبرها را میخواند!
در فلانجای جهان، گروهی موی دماغ گروهی دیگر شدهاند
و گروهی دیگر از سر لجاجت، موی دماغ گروه قبل را کندهاند! در ته اقیانوس، ماهیها اعتصاب غذای تر کردهاند و در اوج آسمان، پرندهها چوب لای چرخ هم میگذارند!
داشت حالم از اینهمه زشتی بههم میخورد! دریغ از یک خبر خوب، یک شهد انگور، یک ناز و ادا!
بیاختیار صدای شبکهی محترم خبر را قطع کردم. وای... جهان گلستان شد! اخبارگو
هر چه زور میزد تا به من بگوید که جهان زشت است، نمیتوانست. از تلاشش خندهام گرفت؛ جهان گلستان شد!
نژاد برتر!
متین، از دیروز پروفایلش را تغییر داده و عکس «جرج فلوید» را جای عکس خودش گذاشته. عکس همان سیاهپوستی که بهخاطر نژادپرستی، دیگر نفس نمیکشد! بقیهی بچههای گروه هم جوگیر شدند و قرار شد هر کسی برای مبارزه با نژادپرستی، ابتکاری به خرج دهد. ابتکار متین بیمزه بود. در گروه اعلام کرده بود که از امروز تصمیم گرفته به مورچههای توی اتاقش غذا بدهد. یاور هم پروفایلش را سیاه کرده و احمد هم یک قطعه موسیقی علیه نژادپرستی، به اشتراک گذاشته و در پیامی هم نوشته اگر این قطعه را در 50 گروه به اشتراک نگذارید، نژادپرست هستید.
اما دفترم، بحث میان بچهها در گروه جالب بود. یکی از بچهها نوشت:
ما هم نژادپرستیم.
چرا؟
یه نمونه بیار؟
هنر نزد ایرانیان است و بس! انگار هنر فقط در انحصار ماست و همهی مردم جهان بیهنر هستن!
اوف! احمد انگار بد هم نمیگه ها!
اما مثال نقض هم داریم.
چیه؟ بگو.
بنیآدم اعضای یک پیکرند...
منم یه داستان شنیدم که خیلی حال کردم.
مشهوره که ابوالحسن خرقانی، عارف بزرگ ایرانی، بر سر در خانقاه خودش نوشته بود: «هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید؛ چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.»
یکشنبهی آلمانی!
بوندسلیگا تا هفتهی قبل، تنها لیگ فوتبال اروپایی بود که بازیهایش را البته بدون تماشاچی برگزار کرد و ما فوتبال ندیدهها هم مجبور بودیم تکرار بازی بدون تماشاگر دو تیم «هافنهایم» و «ماینتس» را هم ببینیم و خرکیف شویم!
به همین مناسبت، من به زبان آلمانی هم کاملاً مسلط شدم؛ از بس که مربیان دو تیم، در استادیوم بدون تماشاگر، بر سر بازیکنهایشان فریاد میزدند و امر و نهی میکردند.
دفترجان! اما خدایی رفتار تیم صدرجدولی بایرنمونیخ هم حیرتانگیز بود. این تیم عجیب، بعد از هفتسال متوالی قهرمانی در بوندسلیگا، امسال تا هفتهی چهاردهم، مثل گل توی گِل گیر کرد! با رتبهی هفتم در میان هجده تیم، حتی طرفداران خوشبینش هم فکر نمیکردند بایرنجانشان جزء چهار تیم صدر جدول شود.
نمیدانم «هانسی فلیک»، سرمربی این تیم، در آب پرتقال اعضای تیمش چه عصارهای ریخت که دوهفته مانده به پایان بازیها، بایرن باز هم قهرمان بوندسلیگا شد.
فرمول معجون تقویتی بایرنی: آب پرتقال شهسوار + دو قاشق عرق تلاش + دو قطره آب شرم در برابر هواداران + یک چکه امید +در یک دیگ شجاعت حل شود و صبح به صبح...