تکیهکردن به حضور او
یاسمن رضائیان:
وَ هُوَ مَعَکُمْ اَیْنَ مَا کُنْتُمْ
و او با شماست. هرجا که باشید
بخشی از آیهی 4 سورهی حدید
عادت دارم جملههای زیبایی را که اینجا و آنجا میخوانم روی کاغذهای کوچک رنگی یادداشت کنم و بالای میز تحریرم بزنم. هرروز این جملهها را میخوانم. آنها را از حفظ شدهام و با این حال فکر میکنم هنوز گاهی حرف تازهای برایم دارند. از حرفهای جدیدشان شگفتزده میشوم و میبینم چه نکتههایی درونشان هست که تا امروز آنها را دریافت نکرده بودم. آنها پر از حال خوبند. درست زمانی که به قایقی برای نجاتیافتن نیاز دارم جملهها به سمتم میآیند و نجاتم میدهند.
* * *
من رؤیاهای بسیاری دارم؛ اما در دنیای رؤیاها غرق نشدهام. میدانم خوبیها و بدیها در کنار هم وجود دارند. دوستم میگوید تو بیش از حد حالت خوب است و همهچیز را زیبا میبینی؛ اما من خیالباف نیستم. هیچوقت چشمم را روی بدیها و سختیها نبستهام. اما این را میدانم که آنها میگذرند. روزهای خوب را دیدهام به از راه رسیدن دوبارهشان امیدوار میمانم.
اما این معجزه از کجا آمده است؟ آیا تأثیر آن جملههای مثبت است؟ چیزی مثل نیرویی جادویی وارد مغزم شده است و هرجا میروم میتوانم نقطههای روشن و امیدوارکننده را ببینم؟ شاید همین باشد. شاید نیرویی همیشه همراه من است و فکرم را حوالی نقطههای روشن نگه میدارد.
* * *
همین چند روز پیش بود که داشتم دوباره جملهها را میخواندم. لابهلای آنها یکی بود که یکدفعه مرا به فکر فرو برد. نه اینکه تا به حال به آن فکر نکرده بودم، اما اینبار مانند تلنگری نگاهم را برای چند ثانیه روی کلماتش ثابت نگه داشت: «و او باشماست، هرجا که باشید». احساس کردم راز بزرگی را دریافت کردهام. انگار یکجور آگاهی به من داده شده بود. دیگر فهمیده بودم آن نیروی جادویی چیست و از کجا میآید. البته که تکتک جملهها تأثیرگذار بودند؛ اما تأثیری فراتر و بزرگتر پشت ماجرا بود. حضوری همیشگی که هر انسانی در زندگی میتواند به آن دلگرم شود، مانند نیرویی جادویی حالم را برای همیشه خوب کرده بود. او حواسش به من بود و همین باعث شده بود هرجا و هرلحظه بتوانم نیمهی روشن هراتفاق را ببینم.
باریکهای از آفتاب روی دیوار افتاده بود و آن جملهی زیبا را در آغوش کشیده بود. دستم را روی آن تکهکاغذ کشیدم. دستم در روشنایی قرار گرفته بود. از هماهنگی آنچه در ذهنم میگذشت و آنچه در واقعیت اتفاق افتاده بود خندیدم. آگاهی، حس عجیبی دارد. من آنلحظه آن را حس میکردم. تجربهای تازه برایم اتفاق میافتاد و دلم میخواست کلمههایی پیدا کنم تا بتوانم آن را وصف کنم.
او با من است هرجا که باشم. این جملهی کوتاه یک کوه آرامش و امنیت پشت خودش دارد. مگر نه اینکه همهی ما نیاز داریم کسی باشد که به حضور مطمئنش تکیه کنیم و از سختیها نترسیم؟ ته دلم آرامشی دویده بود و احساس میکردم میتوانم به حضورش تکیه دهم.
* * *
هرروز به جملههای زیبای روی دیوار حرفهای تازهای اضافه میکنم؛ اما حالا دنبال جملههایی میگردم که از او برایم بگویند. احساس میکنم دوست دارم بیشتر از هر چیز از او بشنوم چون میدانم حال خوب جملههایی که دربارهی اوست از حال خوب هزار جملهی انگیزشی و روانشناسانه برای من بیشتر است.
حالا دیوار بالای میز من به بهشت کوچکی تبدیل شده است که ابتدای هرصبح حال خوب از آن به همهجای اتاق میتابد. آن قسمت از اتاق حکم همان باریکهی آفتاب را دارد. از آن آگاهی و آرامش تابیده میشود. حالا میتوانم با خیال راحت به حال خوب این دیوار تکیه بدهم و با خودم فکر کنم همهچیز با او شروع شده است و با او ادامه پیدا میکند و چهقدر خوب است که او همهجا همراه من است.