فریبا خانی
نویسنده و روزنامهنگار
کودک که بودم فکر میکردم «ایران» نام یک زن است. زنی جوان و پرشور. با چشمهای روشن که جلیقه جین به تن میکرد و مهربان بود. کسی که به روزهای تابستان و تعطیل ما رنگ و جلای دیگر میداد. او ما را به سمت رودخانههای اطراف کرج میبرد. به سبک و سیاق خودش، ماهی قزلآلا صید میکرد؛ دیگر هیچوقت هیچ کجا، چنین روشی را که او استفاده میکرد ندیدم. بعد هیزم میآوردیم ماهیهای تازه را در ماهیتابه داغ سرخ میکرد و یک دل سیر ماهی میخوردیم. ما را به گودترین بخش رودخانه میبرد و به ما شنا یاد میداد.
کوچک که بودم رودخانههای اطراف کرج، پر از قزلآلاهای سرمست بود. نمیدانستم وقتی این رودخانهها جایگاه زبالههای مردمان شود؛ باران کم شود و رودخانهها کمآب، قزلآلاها هم ناپدید میشوند.
کودک که بودم نمیدانستم ایران نام سرزمین مادری است. تاریخی پرفراز و فرود دارد. جغرافیای عجیب. جنگلهای هیرکانی سبز میلیونساله. جنگلهای بلوط زاگرس. همان جنگلهایی که سنجابها و گرازها نقش مهمی در حفظ و نگهداریاش داشتند اما آدمها و سازمانها نه... همانها که امسال هی سوختند و دل ما را سوزاندند.
ایران، نام سرزمین قهرمانان و اسطورههای عجیبی است. جایگاه قهرمانانی چون رستم دستان و آرش و سیاوش. جایگاه فردوسی، سعدی، حافظ، ابوعلیسینا، ابوریحان بیرونی و... ایران، نام سرزمین امیرکبیر است؛ همان سرزمین تکنوکراتهای تحصیلکرده که از دوران امیرکبیر به غرب فرستاده شدند تا برای آبادی ایران بازگردند و خدمت کنند. اما هرچه گذشت آنها که رفتند دیگر باز نگشتند. ایران در بین 91کشور در حال توسعه، مقام اول فرار مغزها را دارد. دانشجویانی که میروند؛ دیگر باز نمیگردند. فاطمه محمدبیگی، نماینده مجلس گفت: «ضریب هوشی یا آی.کیوی ایرانیها از 104به 68 تنزل یافته است.» نمیدانم این آمار چقدر درست است. او دلیلش را عدم ازدواج باهوشها و بچهدار نشدنشان میدانست اما فرار مغزها را دستکم نگیریم.
کودک که بودم نمیدانستم قتلهای فامیلی چیست. نمیدانستم روزی در خبرها میخوانم عموی دختری 16ساله به نام «فاطمه» او را از پنجره یک ساختمان به بیرون پرتاب میکند و او را بهراحتی میکشد. عموی من مرد مهربانی بود؛ یک موتورسیکلت غولپیکر داشت و مرا سوار موتور میکرد و به زمینهای کشاورزی و دورش میبرد تا آنجا لانه سارها را پیدا کنم. در همجواری گندمها، باغهای انگور بود در کرتهای انگور گلهای بنفش و زرد را میچیدم. انگور «مهدیخانی» و «فخری» مثل چراغ میدرخشیدند. نمیدانستم کمآبی همه آن رؤیای سبز را از بین میبرد و مهاجرت کارگران از شهرهای دیگر به سمت تهران، تمام آن زمینها را به شهرکهای کوچک بدفرم بدل میکند. کودک که بودم، نمیدانستم نامادری سنگدل دختر 10ساله را آنقدر کتک میزند و به قتل میرساند. نمیدانستم مادری میتواند کودکش را جلوی دوربین روشن تلفن همراه، شکنجه دهد. دنیایم دنیای سادهای بود.
کودک که بودم نمیدانستم ایران نام یک کشور است. کشوری در آسیای غربی با 648/195/1 کیلومترمربع پهناوری، دومین کشور بزرگ خاورمیانه. نمیدانستم این کشور جایگاه استراتژیکی در منطقه خلیجفارس دارد و تنگه هرمز در جنوب آن، مسیری حیاتی برای انتقال نفت خام است. کودک که بودم نمیدانستم ایران، کشوری نفتخیز است و بزرگترین میدان نفتی آن میدان نفتی اهواز است. این میدان با ذخیره درجای 5/65 میلیارد بشکه و ذخیره قابل برداشت ۳۷ میلیارد بشکه، بهعنوان سومین میدان بزرگ نفتی جهان شناخته میشود. نمیدانستم که روزی کارگری بهخاطر تنگدستی و فقر، خودش را بالای یکی از چاههای نفت در اهواز بهدار میکشد. پارادوکس عجیبی است فقر و نفت.
کودک که بودم برای دخترعموهایم نامه مینوشتم؛ چون پدرشان سالها در جبهه سومار میجنگید. عمو که از جبهه بازگشت ناراحت شد که چرا پستچیها را معطل میکنید. سربازهای بسیاری منتظر نامه خانوادههایشان هستند و خانوادههای بسیاری منتظر نامههای عزیزانشان. دیگر نامه ننوشتیم. او گفت: «شماها نمیفهمید یک عالم آدم در جبههها دارند از ایران دفاع میکنند...» آن روز فهمیدم ایران نام سرزمینی است که باید از آن دفاع کرد.
زمان زیادی گذشت تا یاد گرفتم ایران نمیتواند تنها نام یک زن مهربان باشد؛ مفهمومی گسترده و پیچیده دارد که وقتی عمیق به آن فکر کنم؛ گریهام میگیرد.
شنبه 31 خرداد 1399
کد مطلب :
102881
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/4xkzk
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved