• پنج شنبه 27 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 8 ذی القعده 1445
  • 2024 May 16
پنج شنبه 22 خرداد 1399
کد مطلب : 102379
+
-

روح سبز

روح سبز

پیراهن سبزم آتش می‌گیرد. فریاد می‌زنم. صدایم به گوش مردم این شهر نمی‌رسد. درخت‌هایم با بلوط‌های کوچکشان جلوی چشمانم می‌سوزند.خانه‌ی سنجاب‌های بازیگوشم بر باد می‌رود. حیواناتی که پار‌ه‌ی تنم هستند در آغوشم جان می‌دهند. دیگر بوی سبزه‌ی تازه نمی‌آید و هوایی برای نفس کشیدن نیست. دود و آتش گلوی مرا می‌فشارد. ریه‌هایم تاب این‌همه درد را ندارد. درمیان شعله‌های جهل و خودخواهی آدم‌ها، روح بلند و سبزم خاکستری می‌شود. لباس سیاه به تن می‌کنم. دیگر آن جنگل سبز نیستم. حالا عزادار و داغ‌دار درختانم، حیواناتم وتمام بچه‌های نسل آینده‌ای هستم که نفس کشیدن برایشان سخت می‌شود.

پریساسادات مناجاتی، 17ساله ازکرج

هزاران من
ساعت 11 ‌و نیم است. منتظر معلم اقتصاد نشسته‌ایم. 10دقیقه گذشته و همه‌ی معلم‌ها سر کلاسشان هستند، جز معلم ما. امروز امتحان داشتیم و همه در دلشان امیدی به نیامدن معلم داشتند. درس‌خوان کلاس بلند شد تا به مدیر بگوید معلم نداریم، اما با هجوم بچه‌ها مواجه شد که به ته کلاس تبعیدش کردند تا صدای جیغ‌هایش بیرون نرود. یکی دیگر از بچه‌ها مخفیانه تا سر پله‌ها رفت تا ببیند ناظم از وضعیت کلاسمان باخبر است یا نه. از قرار معلوم هیچ‌کس متوجه کلاس ما نشده بود. بچه‌ها دور هم نشستند و مشغول بازی شدند. من روی نیمکت نشسته بودم و با بالارفتن صدای خنده‌ی بچه‌ها لبخند کم‌رنگی بر لبانم نقش می‌بست. دستم زیر چانه‌ام بود و در فکر بودم که مریم گفت: «بیا بازی.»
- نه ممنون. شما بازی کنید.
- همیشه تنهایی!
در جوابش لبخند زدم، لبخندی تلخ یا شاید شیرین. اما کامم تلخ شد. این‌که تنها باشید بد است و این‌که کسی به شما بگوید که تنهایید بدتر. اما من که تنها نبودم. در خودم مجلسی داشتم؛ مجلسی پر از من. منِ خوشحال، منِ غمگین، منِ ترسو، منِ شجاع و هزاران منِ دیگر. هرکدام از این من‌ها با من حرف می‌زدند. من خوشحال همیشه دنبال چیزی برای شاد بودن می‌گشت و من غمگین صدها استدلال می‌آورد برای نقض من شاد و منِ من هم همیشه قاضی این میدان بودم. این فکر که من مجموعه‌ای از هزاران من دیگر است که هرگز ترکم نمی‌کنند کامم را شیرین کرد. حالا کام من ملس شده بود.
سونیا مولایی، 17ساله از شهریار

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :