• چهار شنبه 26 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 7 ذی القعده 1445
  • 2024 May 15
پنج شنبه 22 خرداد 1399
کد مطلب : 102378
+
-

ساعت چپکی !

ساعت چپکی !

چند روزی بود که ساعت خانه به خواب رفته بود و چون در خانه‌مان همه به‌جز من موبایل داشتند، کسی به‌فکر غبار روی عقربه‌های ساعت نبود. مامان نام دو عدد باتری قلمی را گذاشته بود توی لیست خرید و از آن‌جایی که ارادت خاصی به کارکنان شبکه‌ی خبر داشت، می‌گفت ساعت پایین شبکه را گذاشته‌اند برای این‌روزهای ما. از آن‌جایی که پول‌توجیبی من مثل خیلی چیزهای دیگر در خانه‌ جیره‌بندی بود، خودم هم نمی‌توانستم باتری بخرم و تنها امیدم به برادرم بود که پای‌بند قوانین خانه نبود. آن‌قدر که مادرم شک می‌کرد که «نکند توی بیمارستان عوضش کرده‌اند؟! وگرنه ما توی خانواده‌مان شلخته نداشتیم!»
بارها بهش گفته بودم و قاطی صداهایی که از هدفونش بیرون می‌آمد چیزهای بی‌ربطی شنیده بود. من گفته بودم ساعت کار نمی‌کند. باتری بخر و او پرسیده بود: «کار می‌کنی که چیزی بخری؟» و این اوضاع هرروز تکرار می شد.
امروز وقتی از مدرسه آمدم، مادرم خانه نبود. رفته بود دکتر. با ذوق مقنعه‌ام را یک‌جا، جورابم را یک‌جای دیگر و کیفم را جای دیگری پرت کردم و فریاد زدم: «خدایا... آزااااادی!»
وقتی خوابیدم خواب عجیبی دیدم. همه‌ی اتفاقات امروز مدرسه‌ را به‌طور معکوس خواب دیدم. دعوایم با درسا در زنگ آخر، کلاس فارسی زنگ دوم و امتحان ریاضی زنگ اول. وسط امتحان ریاضی از خواب پریدم. مامانم هنوز نیامده بود. شایان گوشه‌ای نشسته بود و تلویزیون نگاه می‌کرد و آدامس را با صدای بلندی می‌جوید. نگاهی به ساعت انداختم. ساعت 9  را نشان می‌داد، اما هوای بیرون روشن بود. گفتم: «شایان، ساعت را ببین. چرا 9 است؟» گفت: «10 روز است می‌گویی برو باتری بخر. خب رفتم خریدم و انداختم تویش دیگر.»
گفتم: «رو مخ! چه‌طوری انداختی که الآن ساعت 9 است؟»
بلند شد و گفت: «خیلی پیله‌ای شادی! خیلی...» ساعت را پایین آورد. نگاهی انداخت. دستش را لای موهای فرفری‌اش برد  و گفت: «دارد برعکس می‌چرخد...» بعد به باتری نگاه کرد و بعد از چند لحظه گفت: «ئه!... باتری را برعکس گذاشتم ساعت چپکی حرکت کرده!»

زینب محمدی،17ساله از شهرقدس

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :