مهدی سحابی
تربیت احساسات
شهاب مهدوی_روزنامه نگار
ترجمه فقط یکی از هنرهای مهدی سحابی بود. او روزنامهنگار، نویسنده، نقاش، عکاس، مجسمهساز هم بود. با تجربه سالها زیستن در اروپا، تحصیل نقاشی و رها کردن، گذراندن دوره کارگردانی سینما و تنفس در فضای روشنفکری اروپا، به نیت فیلمسازی به ایران آمد که نشد. دهه 50 وقتی سحابی به وطن بازگشت تا فیلم بسازد فضای سینمای ایران به یمن موج نو، تغییر کرده بود ولی حتی این تحول هم برای اینکه او پشت دوربین برود، کفایت نمیکرد. پس سحابی روزنامهنگاری پیشه کرد و کنارش نوشت، نقاشی کرد، عکس گرفت، مجسمه ساخت و البته به ترجمه رو آورد. دستاورد سحابی مترجم غبطهبرانگیز است. تسلط بر 3 زبان انگلیسی، فرانسه و ایتالیایی همه داستان نبود. شناخت عمیق از هنر و ادبیات نکته اصلی بود.
سحابی برای ترجمه بیشتر سراغ متنهایی میرفت که معمولا مترجمان به واسطه دشواری و پیچیدگی از کنارشان عبور میکردند. مثل رمانهای لویی فردیناند سلین که او «قصر به قصر»، «دسته دلقکها» و «مرگ قسطیاش» را ترجمه کرد چنان که با ترجمه مادام بوآری و تربیت احساسات از فلوبر، سلیقه و دیدگاهش از ادبیات را به نمایش گذاشت. کار سترگش اما، همت در ترجمه آثار مارسل پروست بود. رمان 8جلدی «در جستوجوی زمان از دسترفته» سالهای زیادی از زندگی سحابی را بهخود اختصاص داد. رمان پرحجمی که نثر خاص، دشواریاب و تشکیل شده از جملههای بسیار طولانی، هر مترجم زبردستی را از ترجمه پشیمان میکرد، برای او به یک دلمشغولی بزرگ تبدیل شد؛ رمانی که خیلی از ایرانیها آن را به نشانه تشخص و نزدیکی به عوالم روشنفکری در قفسه کتابخانهشان دارند و در جستوجوی زمانی مناسب برای مطالعهاش هستند. سحابی بقیه آثار پروست را هم ترجمه کرد. ازجمله خوشیها و روزها که مرور بر فرازی از آن هنر او در ترجمه جملههای طولانی پروست را تا اندازهای نمایان میکند؛«در واقع زمانی که عشق آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان- بهرغم اعتراضهای دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم... روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او برمیخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بیتردید آینده، بهرغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد، و عشق، عشقی که هنوز چون بامدادی ملکوتی بینهایت اسرارآمیز و غمانگیز بر سر ما گسترده خواهد بود کمی از افقهای عظیم و شگرف و بسیار ژرفش، اندکی از برهوت افسونگرش را در برابر درد ما خواهد گشود».