آرزوهای بزرگ نانآوران کوچک
خبرنگاران همشهری میان کودکان کار رفتهاند و از آرزوها، علایق و بیموامیدهایی که در زندگی دارند روایتهایی ناب آوردهاند
حمیدرضا بوجاریان_خبرنگار
دختر و پسر؛ کمسن و سال با چهرههایی سوخته از آفتاب و غرق در سیاهی؛ لباسهایی نهچندان تمیز؛ کودکانی که بیشترشان به جای درس خواندن، کار میکنند تا نانآور خانوادهای باشند که جز آنها امیدی برای زندگی کردن ندارند؛ کودکانی که از بین 17هزار کودک کار این شانس را آوردهاند که در مدرسه کودکان کار در دروازه غار، کنار کار کردن درس بخوانند، غذای گرم بخورند و از آرزوها و امیدشان به آینده بگویند و بنویسند؛ کودکانی که بسیاری از آنها حتی تعریف درستی از آرزو ندارند و آرزوهای برخی از آنها، اتفاق روزانه بسیاری از ماست. خبرنگاران همشهری به مدرسهای که این کودکان در آن حضور دارند سر زدهاند و با تعدادی از آنها در مدرسه و برخی دیگر در محل کارشان در چهارراههای پایتخت به گفتوگو نشستهاند و روایتگر روزهای زندگی آنان شده اند.
قلب تپنده دروازه غار
چشمان درشتش از زیرمقنعه بزرگی که روی سرش کشیده است خودنمایی میکند. با خجالت کلمات را پشت یکدیگر میچیند و اکراهی از سر بیاعتمادی در لرزش صدایش موج میزند. معلمش میگوید: «آسِناد خوب به درس گوش کن». آسناد و خانوادهاش ۴سال پیش از افغانستان به ایران آمدهاند. پدرش بنّاست. او دوست دارد عمران بخواند؛ شاید برای ساختن خانهای برای خانوادهاش، آخر این روزها دیگر رمقی برای پدرش نمانده که زیر آسمان این شهر پناهگاهی برای آرامش بسازد. بعد از مدرسه، برادر ۱۳ساله آسناد دنبالش میآید، چون پدرش عقیده دارد که محله دروازه غار برای دختری ۱۰ساله زیادی خطرناک است؛ باری که او با غریب بودنش نیز به دوش میکشد؛ «ای کاش چراغهای راهنمایی دیرتر سبز شوند تا من و برادرم فال بیشتری بفروشیم.» این جمله را روی دیوار درخواستی از پلیس نوشته است. بعد از مدرسه با برادرش در یکی از چهارراههای اطراف فال میفروشد. برادرش نیز شیشه ماشینها را تمیز میکند، اما امان از این چراغهای سبز که اکثر اوقات ماشینها را مزد نداده راهی میکند. سروصدای بچهها از داخل کلاسها به گوش میرسد. اشتیاق برگشتن به بازی از جنبوجوششان پیداست. مدرسه به تن انسانی که تمام بدنش را گچ گرفته باشند میماند، دیوارهایش پر از نقاشی، آرزو و گاهی نفرت است.
این روزها مدرسه خلوت است، خیلی از بچهها بهخاطر کرونا به مدرسه نمیآیند اما در مدرسه همیشه به روی کسانی که میآیند باز است. آخر این مدرسه تنها مکان قابلتوجیه برای آسودگی و به نوعی فرار از کار طاقتفرساست. ناگهان یکی از بچهها فریاد میزند:« غذا رسید» و درحالیکه نیشاش تا بناگوش باز است و تکتک اندامهای بدنش احساس خوشحالی را بروز میدهند به سمت راهروی مدرسه میدود.
خیابانهای منتهی به مدرسه بیهیچ قانون و نظمی زیر چرخ ماشینهای باری لگدمال میشوند. سوپرمارکتهایش فقط در حد رفع نیازهای اساسی کالا دارند و خبری از جنسهای رنگ و وارنگ نیست. شاید برای همین است که کودکان اینجا کودکی بلد نیستند و آفتاب طعنهاش را بیرحمانه بر هر کس که پناهی ندارد میکوبد. انگار چراغ راهنمایی و رانندگی اینجا کار نمیکند؛ ماشینها یکی به چپ میرود و یکی به راست، یکی بالا و یکی پایین. انگار هر کسی که میتواند میخواهد زودتر برود.
مغازهداری ملول و بیحوصله روی صندلی زهوار دررفته جلوی دکانش نشسته و روزمرگی را طی میکند. در این میان گاهی صدای جیغ و بازی بچهها از ته کوچههای تنگ و باریک دروازهغار به گوش میرسد که با سبدهای مملو از آدامس و فالهای رنگارنگ پی کار میدوند. آسِناد تنها کودکی نیست که سقف درخواستهایش از قامت کوتاه خودش نیز کوتاهتر است. این مدرسه قلب تپنده ۱۰۵۱کودک کار است که زندگی هر کدام تراژدیای با تهمزه تلخ خشونت است.
باربری که بهرام بود
«بهرام» پسری قوی هیکل که از شمایل دستهایش معلوم است که روزگار سختی را گذرانده، در مورد خانواده یا وضعیتش هیچ نمیگوید، همیشه در کارگاه چوببری است و در حال کار کردن، بعد فوت والدینش پیش خواهرش زندگی میکند و جز با معلمانش با کسی حرف نمیزند. معلمش که تواضع را با لبخندی مداوم زینت چهرهاش کرده است میگوید: «سالها پیش فرزندش بیمار شده بود و برای درمانش به بیمارستانی در همان حوالی رفته بودند که از قضا بهرام آنها را در بیمارستان دیده. آخر آن موقع بهرام روی نیسان باربری میکرد و میوه میفروخت. وقتی فهمید چرا معلمش آنجاست میخواست تمام پولهایش را به او بدهد، حتی گفته بود اگر کم است میتواند از صاحبکارش قرض بگیرد». بهرام آن اوایل برای بازی و وقتگذرانی به مدرسه میآمد. بچهها را اذیت میکرد و روحیه پرخاشگری داشت اما محبت و تأثیر آن در طول زمان چون سنگی که زیر قطرههای آب سوراخ شود در بهرام رخنه کرده و او حالا ۳سالی است که دارد نجاری یادمیگیرد. دیگر پشت نیسان برای فروختن میوه داد نمیزند بلکه در یک نجاری کار میکند و رؤیای داشتن نجاری خودش را در ذهن میپروراند.
داوودی، مدیر مدرسه میگفت، این روزها اگر سری به زندانها بزنیم و افرادی که با جرائمی هولناک در این گوشه اسیر شدهاند، ببینیم زود میفهمیم که همهشان کودکی بدی داشتهاند؛ آسیبهایی کاملاً نزدیک به شرایط کودکان کار این روزهای تهران. کودک کار امروز، جوان بزهکار فرداست چون او چیزی جز خشونت و تحقیر از این شهر و مردمانش به عاریه نگرفته است و چندصباحی بعد همان را پس میدهد.
پ مثل پرستار، ع مثل عروسک
«پریما» دختر ۱۰ساله که از وقتی پدرش فوت شده دیگر نانآوری ندارند با مادرش در کارگاه خیاطی کار میکند. موهایش خرمایی است، صورتش آفتابسوخته و در حالیکه قاشق غذا را به سمت دهان میبرد، با لحنی کودکانه و آرام میگوید: «دوست ندارد به افغانستان برگردد. جنگ، آنجا خانه و زندگیشان را ویران کرده است». در افغانستان دامپروری داشتند و زندگیشان به خوبی میچرخید اما از زمانی که پدرش فوت کرده است مسئولیت او و ۴خواهرش روی دوش مادرشان است. برادری دارد که از بد روزگار گرفتار بیماری است و نمیتواند کار کند. پریما از حال خوش روزهای سلامتی برادرش میگوید؛ «آن موقعها که برادرم حالش خوب بود برایم خوراکی میخرید. الان که برادرم حالش بد شده و مدام کف از دهانش میریزد، میترسیم. آنقدر که همه ما از ترس به بیرون خانه فرار میکنیم.» پریما دوست دارد حال برادرش خوب شود و دیگر تشنج نکند. دوست دارد پرستار خوبی شود تا هر وقت حال برادرش بد شد، از او پرستاری کند و نیاز نباشد کسی از خانه بیرون برود. علی یکی دیگر از کودکان کار که در مورد خانوادهاش هیچ نمیگفت و سؤالات را با اشاره دست و نهایتا بله یا خیر جواب میداد، چهرهای عروسکوار دارد و در نامهای به رئیس پلیس نوشته است: «شب یلدا بلندترین شب سال است. من و دوستانم در این شب بیشتر از هر زمان دیگری کار میکنیم پس ای کاش شما بساط ما را جمع نکنید و با دوستانم کاری نداشته باشید! آخر ما هم باید پولی برای خوردن و زندگی کردن دربیاوریم». نامهاش را در مدرسه تا انتها میخوانم. حرفهای کودکانهاش را با لحنی بزرگتر از سنش نوشته؛ حرفهایی که از جنس آرزوست و حالاحالاها باید منتظرش باشد تا شاید رنگ واقعیت بهخود بگیرد.
یک گام نزدیک تا آرزو
نیلوفر ۱۳ساله دختری است با موهای سیاه که خیلی تند حرف میزند. لباسی با طرح گلهای رنگارنگ به تن کرده و پیداست که از پوشیدنش راضی است. میگوید لباسهایش را خودش با آن دستهای مهربانش دوخته است. پدرش چرخ میوهفروشی دارد و ۴سال است که برای پیدا کردن کار از افغانستان همراه خانواده 6نفرهشان به ایران آمدهاند. میگوید: «قبلا دوست داشتم آدامس بفروشم اما الان دیگر نمیخواهم و میخواهم توی کتابفروشی کار کنم». حالا به آرزویی که دارد چند قدم نزدیکتر شده است. حوالی میدان راهآهن در یک کارگاه صحافی کار میکند. برای اینکه کار کند پدرش رضایتنامه داده و برای همین هم صاحب کار اجازه داده دختر 13ساله مو سیاه پیش او کار یادبگیرد؛ «از اینکه دارم کار میکنم و به کتاب نزدیکم خوشحالم. با اینکه بوی چسب و مواد شیمیایی خیلی خوب نیست و سرم را درد میآورد اما از بودن زیر آفتاب و سر چهارراه و فروختن آدامس بهتر است.» رؤیای سفر به اقیانوس آرام را در سر میپروراند. حالا از کجا چنین آرزویی دارد معلوم نیست. دوست دارد گیتار یاد بگیرد و بعد با گیتارش به اقیانوس آرام برود. عقیدهاش نیز مانند آرزویش رنگ و بوی دیگری نسبت به بقیه بچهها دارد؛ پول نمیخواست، عقیده داشت پول زیاد، غصه میآورد. به اندازه رفع نیاز باشد کافی است. اما اینکه او اصلاً تصوری درباره پولدار بودن دارد یا نه رازی است نهفته در دل همان اقیانوسهای ژرف.
سفر به اقیانوس آرام
یکی از ساکنین نزدیک مدرسه که تقریباً تمام عمرش را اینجا زندگی کرده، از زبالههای تلنبار شده اطراف میگوید؛ زبالههایی که کودکان کار برای جمع کردن تکهای آهن یا مقداری پلاستیک درون آنها میلولند. بسیاری از کودکان حمامی در خانه ندارند، خانههای قدیمی این منطقه از همان اول هم حمام نداشتند. مردم برای استحمام به حمام عمومی میرفتند و خانوادههای فرودست و کودکان کاری که اصلاً خانوادهای ندارند در همین خانههای قدیمی بدون حمام زندگی میکنند. قبلاً حمام عمومی در این محل بود که الان فقط خرابهای از آن باقی مانده و اگر کسی بخواهد به حمام عمومی برود باید راهی طولانی برود تا به مقصد برسد. راه دور اما تنها مشکل کودکان در رسیدن به حمام نیست، قیمت حمام عمومی هم دیگر صرفه اقتصادی ندارد. یک کودک کار اگر بخواهد هر هفته حمام برود باید هفتهای ۱۵هزار تومان از جیب بدهد. در ماهش میشود ۶۰هزار تومان. ۶۰هزار تومان در ماه هزینه استحمام برای کسی که با این شرایط کرونا شاید روزی ۵ تا ۱۰ هزار تومان درآمد دارد و آن هم حتی خرج نان شب خودش و خانواده نمیشود یعنی خیلی زیاد؛ خیلی خیلی زیاد.
پولدار دروازه غار
رضا پسری است از حوالی متروی شوش؛ با موهای کمی روشن و جثهای ضعیف با لباسهایی که به تنش گریه میکند. فقر از آناتومی بدنش میبارد و فکر و ذکرش فروش بلالهایی است که در آبنمک خوابانده است. آخر تمام خانوادهاش چشمانتظار درآمدی از کسبوکارش هستند. او اندوهگین از وضعیت این روزهایش میگوید:«خیلی وقت است که بهخاطر کرونا دیگر نمیشود چیزی فروخت و حتی اگر شیشه ماشینها را پاک کنی دیگر کسی پولی نمیدهد». انگار ۳ماه است که کاروبار کسادشان کسادتر شده و دیگر حتی همان پول نان شبانه هم از کار طاقتفرسای روزانه گیرش نمیآید. او هم یک آرزو دارد. از بس که ماشینهای مدل بالا و رنگووارنگ دیده، میخواسته و میخواهد که پولدار شود. اما تعریفش از پولدار شدن آن تعریفی نیست که بیشترمان داریم؛ «دلم میخواهد آنقدر پولدار بشوم تا یک خانه در دروازه غار برای خانوادهام بخرم. یک پراید هم داشته باشم تا با آن بروم مسافرکشی.» دیوار آرزوها پر است از نماد زندگی، عشق، انسانیت که سیاه و روشنهایی از شرایط بد و خشونت و افسردگی نیز درونش جاری است.
این ماجرا ادامه دارد
بهرام هر روز در نجاری پیشرفت میکند و هر روز یک قدم به سمت زندگی بهتر گام برمیدارد. رضا دنبال کسب مهارت به مدرسه آمده است و علی، آسِناد و برادرش هنوز روی درخواست خود از پلیس پافشاری میکنند. نیلوفر صحافی میآموزد و پریما خوب درس میخواند تا پرستار شود. اما حتی تمام بچههای مدرسه کودکان کار قطرهای از دریای کودکانی هستند که کار میکنند. بیشتر بچههای این مدرسه بعد از کلاسهایشان بهنحوی در چرخاندن چرخ زندگی مجبور به کارهای سنگین میشوند و گاه حتی دستان کوچک آنها یارای چرخاندن این چرخ روغننخورده را ندارد. علی و رضا امیدوارند کرونا هر چه زودتر تمام شود و آنها بتوانند مثل قدیم چیزی بفروشند و شبها دستخالی خانه نروند. شهرداری هنوز هم زبالهها را نبرده و کودکان هنوز با کیسههای بلندتر از قامتشان در میان این طلاهای کثیف میلولند و مافیای آشغال هر روز خرسندتر از دیروز است. گذر زمان، این بچهها را دلسردتر و افسردهتر میکند؛ اینجاست که باید ترسید. آخر مگر نمیدانید شیطان همیشه برای دستهای عاطل و باطل کار ناجوری جور میکند؟! چراغقرمزها هنوز هم به همان روال قدیم کار میکنند و مردم این روزها بیشتر از هر روز دیگری از مزد دادن به این کودکان سر بازمیزنند.
کار در صحافی
نیلوفرحوالی میدان راهآهن در یک کارگاه صحافیکار میکند. برای اینکه کار کند پدرش رضایتنامه داده و برای همین هم صاحب کار اجازه داده دختر 13ساله مو سیاه پیش او کار یادبگیرد؛ «از اینکه دارم کار میکنم و به کتاب نزدیکم خوشحالم. با اینکه بوی چسب و مواد شیمیایی خیلی خوب نیست و سرم را به درد میآورد اما از بودن زیر آفتاب و سر چهارراه و فروختن آدامس بهتر است»