خروج از قرنطینه
فرورتیش رضوانیه ـ روزنامهنگار
داخل یخچال را نگاه میکنید. دیگر چیزی برای خوردن ندارید. دو هفته است که خودتان را در خانه قرنطینه کردهاید و ذخیره مواد غذاییتان تمام شده. تصمیم میگیرید به یک فروشگاه بزرگ بروید تا همهچیز را از همانجا بخرید و زود به خانه بازگردید. با شال و مانتو و دستکش و ماسک روی کاناپه مینشینید و گوشی بهدست منتظر میمانید تا یک راننده درخواستتان را قبول کند. اما بعد از یک ربع، هیچ پاسخی دریافت نمیکنید. کلافه میشوید. باید با تاکسی بروید. اما هرقدر کنار خیابان میایستید، تاکسی نمیآید. یک پراید تکسرنشین میبینید که از دور میآید. به آن اعتماد میکنید و سوار میشوید.
در میان راه روی گوشیتان متمرکز میشوید و لیست اقلامی را که باید بخرید، تایپ میکنید تا در فروشگاه سردرگم نشوید. وقتی سرتان را بالا میآورید، میبینید که در یک جاده خاکی هستید و از ساختمانها فاصله زیادی دارید. با جیغ میگویید: «من همینجا پیاده میشوم!» در همین لحظه راننده توقف میکند و یک چاقو مقابلتان میگیرد. نفستان بالا نمیآید. این را میدانید که هر اتفاقی رخ بدهد، همه اطرافیانتان، خود شما را مقصر خواهند دانست، چون برخلاف همه هشدارهایی که شنیده بودید، سوار یک مسافرکش شخصی شدید. با گریه از راننده خواهش میکنید تا کیف و کارت بانکیتان را بگیرد اما آسیبی به شما نرساند، اما او نمیپذیرد و میگوید که بهدنبال پول نیست. درها قفل است. تصاویر مبهمی از ذهنتان میگذرد. چهره مادرتان را تجسم میکنید که چشمهایش از شدت گریه سرخ شده و صورتش را چنگ میاندازد. برادرتان را میبینید که از شدت خشم و ناراحتی خودش را کتک میزند و پدرتان روی زمین نشسته و با دو دست محکم روی سرش میکوبد. باورتان نمیشود که بهخاطر یک بیاحتیاطی احمقانه، علاوه بر بدبخت کردن خودتان، آرامش زندگی خانواده را هم نابود کردهاید. در همین لحظه فکری به ذهنتان میرسد. الکی پشت هم چند سرفه غلیظ میکنید و میگویید: «من کرونا دارم! بهم نزدیک بشوی ویروس میگیری!» باورش نمیشود اما وقتی روی لباسش آب دهان پرت میکنید، میترسد و درها را باز میکند. سریع از خودرو پیاده میشوید و میدوید. (این داستان براساس یک ماجرای واقعی نوشته شده)