• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
پنج شنبه 22 اسفند 1398
کد مطلب : 96937
+
-

جعبه‌ى جادویى

جعبه‌ى جادویى

فاطمه سرمشقی
درست یک هفته است که مدرسه نرفته‌ام و این یعنی یک هفته است که «تارا» را ندیده‌ام. یک هفته است باشگاه پینگ‌پونگ و کلاس گیتار هم نرفته‌ام. دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نیست. مامان آن‌قدر دیر از بیمارستان برمی‌گردد و آن‌قدر خسته است که حوصله‌ی هیچ‌کاری را ندارد. همین‌که درِ خانه را باز می‌کند، به من و بابا اشاره می‌کند که نزدیکش نشویم. همه‌ی لباس‌هایش را که در ماشین لباس‌شویی می‌ریزد و به حمام می‌رود، تازه کار بابا شروع می‌شود و برای هزارمین‌بار در آن‌روز، همه‌جا را ضد‌عفونی‌ می‌کند. خانه را بوی الکل و وایتکس پر می‌کند؛ اما بابا دست‌بردار نیست. دست‌گیره‌ی اتاق من و «گل‌آذین» را که البته الآن یک هفته است که فقط اتاق گل‌آذین است، محکم‌تر از جاهای دیگر دستمال می‌کشد و می‌گوید: «خدا می‌داند روزی چند‌تا مریض به آن بیمارستان می‌روند. نباید بگذاریم پای ویروس‌ها به این‌جا هم باز شود.» و جوری نگاهم می‌کند که انگار بامزه‌ترین حرف دنیا را زده و من باید الآن از خنده نقش زمین شده باشم. اما هرکار می‌کنم خنده‌ام نمی‌گیرد. حتی نمی‌توانم از آن لبخندهای کج و به قول تارا الکی تحویلش دهم. انگار یادش رفته چرا یک هفته است که درِ اتاق من و گل‌آذین، بسته مانده و حتی برای برداشتن کتاب و دفترم هم اجازه ندارم به آن‌جا نزدیک شوم.
اولین روز تعطیل، همه خوشحال بودیم. بابا روی کاناپه دراز کشید و یکی از آن کتاب‌های بزرگ و قطورش را در دست گرفت و زیر لب گفت: «حالا به‌جای سروکله‌زدن با دانشجوها می‌توانم برای خودم کتاب بخوانم.» کتاب را جلوی صورتش گرفت و زیر لب ادامه داد: «مدت‌هاست منتظر چنین فرصتی بودم.»
اما مامان تعطیل که نشد هیچ، ساعت کاری‌اش از قبل هم بیش‌تر شد و توی خانه هم، جای این‌که همان مامان قبلی باشد، تبدیل به پرستاری شد که از صبح تا غروب توی بیمارستان از این اتاق به آن اتاق می‌رفت و تب مریض‌ها را اندازه می‌گرفت و حواسش بود که داروهایشان را سر وقت بخورند. به ما دارو نمی‌داد، اما هربار که از آشپزخانه برمی‌گشت آبِ‌ پرتقالی، سیبی، چیزی برایمان می‌آورد و بالای سرمان می‌ایستاد تا مطمئن شود همه‌اش را خورده‌ایم.
با تارا کلی برنامه ریخته بودیم؛ قرار بود یک‌روز او به خانه‌ی ما بیاید و یک‌روز من به خانه‌ی آن‌ها بروم. برنامه‌مان هم مشخص بود؛ اول یکی از قسمت‌های «هری پاتر» را می‌دیدیم و بعد کمی کتاب می‌خواندیم و خسته که می‌شدیم، بازی جدیدی اختراع می‌کردیم. حتی فکر کرده بودیم به «مهرآیین» و «آوین» هم بگوییم بیایند. هرچه تعدادمان بیش‌تر بود، بیش‌تر خوش می‌گذشت. حالا که مدرسه‌ای در کار نبود، شاید بابای «پانیذ» هم اجازه می‌داد او هم بیاید. از کجا می‌دانستیم این تعطیلات قرار است بدترین و حوصله‌سربرترین تعطیلات تمام عمرمان باشد و قرار نیست اصلاً هم‌دیگر را ببینیم؟ شاید اگر آخر هفته، تولد تارا نبود، این‌قدر همه‌چیز بد به‌نظر نمی‌آمد. از چندماه پیش با مهرآیین و آوین و پانیذ برای سورپرایزش نقشه کشیده بودیم و حالا همه‌چیز به همین راحتی نقش برآب شده بود. حتی یک تولد معمولی هم نمی‌توانستیم بگیریم. مامان می‌گوید می‌توانم هدیه‌اش را با پیک برایش بفرستم و اصلاً حواسش نیست که یک هفته است اصلاً پایم را از خانه بیرون نگذاشته‌ام که هدیه‌ای بخرم. اخم می‌کند و می‌گوید: «شما از مدت‌ها پیش دارید نقشه می‌کشید، چه‌طور برای هدیه‌اش فکری نکرده بودی؟» نمی‌گویم که منتظر بودم گل‌آذین بیاید و با هم هدیه بگیریم. او همیشه خیلی خوب می‌داند برای هرکس چه هدیه‌ای بگیریم که خوشش بیاید. اما حالا از وقتی برگشته از آن اتاق بیرون نیامده است. نه که خودش نخواهد یا دوست داشته باشد تنها باشد؛ مامان نمی‌گذارد. می‌گوید کمی سختی بکشیم بهتر از آن است که همه‌مان مریض بشویم و سرش را برمی‌گرداند که چشم‌های خیسش را نبینم.
اصلاً از وقتی گل‌آذین برگشت، همه‌چیزِ این تعطیلات بدتر شد. نه که بخواهم او را مقصر بدانم، اما تا قبل از آمدن او حداقل می‌توانستم به اتاقم بروم یا هری پاتر را با صدای بلند ببینم؛ بدون این‌که بابا مدام توی گوشم بگوید صدایش را کم کن، خواهرت بیدار نشود. اصلاً هیچ‌کس حواسش به من نیست که با صدای سرفه‌های گل‌آذین چه‌طور می‌توانم با آن صدای کمِ تلویزیون چیزی بشنوم؟
روز اولی که گل‌آذین برگشت مثل همیشه بود؛ جز لُپ‌هایش که از همیشه سرخ‌تر بود. الآن که فکر می‌کنم، انگار چشم‌هایش هم از همیشه خسته‌تر و خواب‌آلوده‌تر بود. همه می‌دانستیم که توی قطار از صدای تلق‌تولوق خوابش نمی‌برد و تمام راه را در تاریکی خیره می‌شود به جاده، برای همین چشم‌هایش ذره‌ای هم نگرانمان نکرد. با این‌همه مامان نگذاشت بغلش کنم و گفت: «بعد از حمام و عوض‌کردن لباس‌ها» و گل‌آذین را مستقیم فرستاد حمام.

گل‌آذین که از حمام بیرون آمد، لپش از قبل هم قرمزتر شده بود. مامان دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت، ابروهایش را به‌هم گره زد و باز هم نگذاشت گل‌آذین را بغل کنم. گل‌آذین لبخند کم‌رنگی زد و خیلی آرام جوری که صدایش را به‌زور می‌شنیدم، گفت: «چه‌قدر گرمه» و دیگر بعد از آن، صدایش را نشنیدم. البته به‌جز صدای سرفه‌هایش که به قول بابا، انگار مشتی سنگ‌ریزه توی گلویش جمع شده که با هر‌سرفه‌ای بالا و پایین می‌شوند و صدایشان جوری است که هر‌کس می‌شنود، گلویش شروع به خاریدن می‌کند.
امروز که پانیذ زنگ زد و پرسید بالأخره برای تولد تارا چه‌کار کردی، دیگر نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. پرسید: «به‌نظرت تارا از کتاب «مجستریوم» خوشش می‌آید؟ یک‌جورهایی شبیه هری پاتر است.» دماغم را بالا کشیدم و با فین‌فین توی گوشی پچ‌پچ کردم: «من از کجا باید بدانم؟» و زود قطع کردم.
بابا که از اتاق گل‌آذین بیرون آمد جلویم ایستاد. دست‌کش پوشیده و ماسک زده بود. ظرف خالی را جلویم تکان داد و گفت: «حالش خیلی بهتر شده. تمام سوپش را خورد.» آن‌قدر بلند حرف می‌زد که شک ندارم دلش می‌خواست گل‌آذین هم صدایش را بشنود. لابد سعی می‌کرد به‌طور غیر‌مستقیم به گل‌آذین امید بدهد. مامان می‌گفت هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی امیدواری حالش را خوب نمی‌کند. بابا هنوز داشت بشقاب خالی را در هوا تکان می‌داد که صدای سرفه‌های گل‌آذین بلند شد. صدایش آن‌قدر بلند بود که حتم داشتم شیشه‌ی پنجره‌ی بالای تختش را می‌لرزاند. بابا بشقاب خالی را داد دستم و دوید توی اتاق. دلم می‌خواست من هم بروم و ببینم هنوز لپ‌هایش آن‌قدر قرمزند یا نه اما جرئت نداشتم به اتاق نزدیک بشوم. آن‌قدر پشت در ایستادم تا سرفه‌های گل‌آذین تمام شد و بابا برگشت. گفت: «گل‌آذین کارَت دارد. می‌خواهد بهت چیزی بگوید.» اما قبل از این‌که دستم به دست‌گیره‌ی اتاق بخورد، جلویم را گرفت و گفت: «کجا؟! الآن بهت زنگ می‌زند.» نمی‌دانستم بابا شوخی می‌کند یا جدی می‌گوید. به‌نظرم خیلی خنده‌دار بود که در یک خانه باشیم و با تلفن با هم حرف بزنیم. صدای زنگ گوشی‌ام که بلند شد، دیگر نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم.
حالا دیگر هم می‌توانستم صدای گل‌آذین را بشنوم و هم خودش را در واتس‌اپ ببینم. گل‌آذین که صدایم کرد انگار برای اولین‌بار اسمم را می‌شنیدم. هیچ‌کس به‌اندازه‌ی او مهرآذین را قشنگ تلفظ نمی‌کرد. روی تخت، دراز کشیده بود. زیر چشم‌هایش پف داشت و لپ‌هایش هنوز قرمز بودند. چیزی نگفتم، اما فکر کردم از همیشه خوشگل‌تر شده است. گل‌آذین که پرسید: «برای تولد تارا چه کار کردی؟»
شانه‌هایم را بالا انداختم و به‌زور آب دهانم را قورت دادم. گفت: «می‌خواهی جعبه‌ی جادویی تولد برایش درست کنیم؟» آن‌قدر یواش حرف می‌زد که صدایش را به‌زور می‌شنیدم. گل‌آذین هیچ‌وقت چیزی را فراموش نمی‌کرد. خودش پارسال برای تولدم یکی از آن جعبه‌ها را درست کرده بود و روی دیوار هرطرفش جمله‌ای قشنگ با روان‌نویس‌های رنگی نوشته بود. جعبه‌ا‌ی کوچک‌تر هم تویش درست کرده بود که یک‌طرف عکس من و خودش را چسبانده بود و طرف دیگرش، عکس مرا با فتوشاپ کنار هری پاتر گذاشته بود و دو طرف دیگر را هم قلب چسبانده بود. تارا آن‌قدر از جعبه خوشش آمده بود که فکر می‌کردم اگر هدیه گل‌آذین نبود، حتماً به او می‌دادمش.
گل‌آذین چند‌بار سرفه کرد و پرسید: «موافقی؟» بهترین هدیه‌ای بود که می‌توانستم به تارا بدهم. گفتم: «خوب است، اما مشکل این است که من بلد نیستم درست کنم.» گل‌آذین یکی از آن لبخندها زد که روی لپش چال می‌انداخت و گفت: «تو مقواهای رنگی و چسب و قیچی را آماده کن. من بهت می‌گویم باید چه کار کنی.»
آن‌شب مامان که از بیمارستان برگشت، جعبه‌ی ما هم آماده شده بود. مامان باور نمی‌کرد آن را با کمک گل‌آذین درست کرده‌ام. اما وقتی از اتاق گل‌آذین بیرون آمد، با لبخند گفت: «مثل این‌که آن‌جعبه واقعاً جادویی بود. تبش پایین آمده.» و برای این‌که حرفش را باور کنیم دماسنج را جلوی چشم‌هایمان گرفت و لبخند زد.

این خبر را به اشتراک بگذارید