مهاجرت
فرورتیش رضوانیه ـ روزنامهنگار
موبایلتان زنگ میزند. مادرتان است. میگوید: «خواهرت نیمساعت پیش گفت نامزدیاش را بهم زده.» میگویید میخواهید با او صحبت کنید.
مادرتان میگوید: «در اتاقش را قفل کرده و داره گریه میکنه.» سوار اتومبیلتان میشوید. در میان راه با خودتان فکر میکنید. نمیدانید ممکن است نامزد خواهرتان مرتکب چه عملی شده باشد که او را تا آن اندازه عصبانی کرده. آنها قرار بود ماه آینده، عقد و سپس مهاجرت کنند. خواهرتان بهخاطر ساختن زندگی مشترک با همسر آیندهاش، شغلش را رها کرد و مسیر زندگیاش را تغییر داد. نمیدانید چه اتفاقی رخ داده که او بیخیال برنامههایش شده. وقتی به آنجا میرسید، مادرتان را میبینید که روی زمین نشسته و گریه میکند.
پدرتان و باقی افراد فامیل هم دورش ایستادهاند و با یکدیگر حرف میزنند. آنها با دیدن شما خوشحال میشوند، چون مطمئن هستند میتوانید او را راضی کنید تا از تصمیماش منصرف شود. خودتان از بزرگترین مشوقهای خواهرتان برای مهاجرت بودید و خیلی کمک کردید تا بتواند با نامزدش جور شود و به تفاهم برسند. اما از اینکه همه در خانهتان جمع هستند، عصبانی میشوید و میگویید: «ما بهخاطر کرونا گفتیم امسال دید و بازدید عید نداریم، بعد شما بلند شدهاید آمدهاید اینجا تا بدانید نامزدی چرا بهم خورده؟» آنها را با خواهش و التماس از خانه بیرون میکنید.
وقتی همه رفتند، مادرتان میگوید: «من قلبم توان این همه فشار را نداره. سکته میکنم، میافتم همینجا میمیرم. خسته شدم!» به او میگویید: «باهاش صحبت میکنم، ببینم چی شده. نگران نباش! حلش میکنم.» از پشت در خواهرتان را صدا میزنید. قفل را باز میکند.
داخل میروید. گونههای اشکآلود او را میبوسید و میگویید: «باز تو دیوونه شدی؟!» خواهرتان قضیه را برایتان تعریف میکند. پساز شنیدن آن شوکه میشوید. پیشانیاش را محکم میبوسید، سپس بلافاصله نزد پدر و مادرتان میروید و میگویید که باید دور ازدواج خواهرتان با آن ابله را خط بکشند.
پدرتان فریاد میزند: «چرا مزخرف میگی؟!» شما درحالیکه سعی میکنید خودتان را کنترل کنید، میگویید: «مرتیکه برگشته گفته میام دنبالت، بریم شمال! بیشعور نفهم! عقلش به کرونا نمیرسه، بعد میخواست خواهرمو برداره با خودش ببره اونور دنیا! بیشرف عوضی!»