• چهار شنبه 27 تیر 1403
  • الأرْبِعَاء 10 محرم 1446
  • 2024 Jul 17
یکشنبه 4 اسفند 1398
کد مطلب : 95729
+
-

همیشه چیزی هست که غافلگیرت کند

روایت
همیشه چیزی هست که غافلگیرت کند


فرزین شیرزادی ـ روزنامه نگار

ـ خودت‌رو خسته نکن. برو خاورشهر.
ـ هیچ‌جا گیرت نمی‌آد... به اوراقچی‌ها سر بزن.
کاری نمی‌شد کرد. یک قطعه ریزه‌میزه 206توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمی‌شد و جماعت تعمیرکار و لوازم‌یدکی‌فروش با انگشت سبابه گوشه‌ای از میدان مستطاب شوش را نشانم می‌دادند. راستش را بخواهید، تو روز روشن، درست وقتی که خودم را رسانده بودم خانه، آمدند گفتند کاپوت ماشین باز است و سارق زده و برده.
طرف یک قلم جنس را از بیخ کنده و برده بود و از دست من و پلیس و دوربین مداربسته سر خیابان هم کاری ساخته نبود. دردسرتان ندهم. بالای پانزده فروشگاه لوازم یدکی را گشتم و با دوازده نمایندگی در شش‌گوشه شهر تماس گرفتم، اما دریغ از جواب مثبت. همگی همان جملات اول این نوشته را تحویلم دادند.
رنج یک روزنامه‌نگار مال‌باخته چیزی شبیه به درماندگی شخصیت اصلی فیلم «دزد دوچرخه» است. حس این همذات‌پنداری غریب را هنگامی درک کردم که از فراز پل عابر پیاده به گاری‌ها و چرخ‌دستی‌ها، راسته کوچک‌شده اوراقچی‌ها، بنگاه‌های باربری و بساط‌های جورواجور اموال احیانا مسروقه در حاشیه پیاده‌رو زل زده بودم. ماشین بی‌زبان را با کلی خواهش و تمنا سپرده بودم به تعمیرکار بی‌حوصله و ترک موتور زده بودم به راه. حالا از این بالا همه‌چیز، مثل یک شکم و اندرون پشت و روشده، توی ذوق می‌زد. لکه‌ای چرب و چیل بود، میزبان خرده‌ریزهای مختلف، از تایرهای کوچک و بزرگ نیمدار و سیم‌زده بگیر تا کتانی کارکرده و سشوار مستعمل و کفش و پالتوی رنگ و رورفته و گوشی‌های عهد بوق که اینجا و آنجا، فاصله به فاصله، روی زمین یا پشت وانت‌ها و توی گاراژها کپه شده بود. به‌نظرم رسید از این بالا، آن پایین شبیه بیابانی پرت است که تبدیل به انباری شلوغ شده، اما به هر تقدیر کلید در بسته بخت من جایی در کوچه‌های زخم و زیل آن پایین بود.
توی پیاده‌رو دو مرد میانسال، شانه‌به‌شانه هم، پا کِشان از روبه‌رو می‌آمدند؛ هر دو خمیده با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده. یکی کتانی به پا، یکی دمپایی. یکی کوله‌ای چرک‌مرده روی کول، یکی آچار‌چرخ به دست؛ از آن معتادانی که با عنوان «آشکار» یا «متجاهر» در مطبوعات و خبرها از آنها یاد می‌شود. هر دو داشتند راست‌راست راه می‌رفتند و برای من آنکه آچار‌به‌دست بود، با آن سر و وضع، نفرت‌انگیزترین موجود بود. آن کوله‌پشتی، آن آچار و آن چهره‌های تابلو ویرانگرترین تصاویر ممکن برای مغز و اعصاب من بودند.
مال‌باخته اگر بد و بیراه نگوید، می‌ترکد. داشتم دق‌دلی‌ام را سر دزد لوازم ماشینم خالی می‌کردم که دیدم جوانکی در سایه دیوار چمباتمه زده، کتابی گرفته دستش و مشغول مطالعه است. جا خوردم. عجیب نبود؟ باخودم گفتم بدبینی را کنار بگذار. دوباره نگاهش کردم. ده، پانزده قدم مانده به او، مسیرم تغییر می‌کرد. باید می‌پیچیدم به چپ، ولی تا جایی که در دیدرسم بود، نگاهش کردم. اینکه داشت چیزی می‌خواند و کاری به‌کار کسی نداشت، واقعا به دلم نشست. با یاد آمارهای مربوط به مطالعه در پس ذهن و این حس غریب که همیشه در زندگی، آنجا که تصورش را نمی‌کنی، چیزی هست که آدمی را غافلگیر کند، حدود بیست – بیست‌و‌پنج دقیقه‌، این در و آن در زدم تا عاقبت «بچه‌فیوز» دوست‌داشتنی را پیدا کردم. دست دوم بود و خدا می‌داند چندین و چند سال کار کرده بود و تا کجا مرا همراهی می‌کرد. به هر حال قطعه را خریده بودم و باید از کوچه‌پس‌کوچه‌ها می‌زدم بیرون.
روی پله‌های پل عابر، جایی که سایه شده بود، بار دیگر همان جوانک را دیدم. هنوز سرش توی کتاب بود. به سرم زد وقتی از بغلش رد می‌شوم، درباره سرانه مطالعه مزه‌ای بپرانم و بگویم الحق که در این وانفسا داری یک‌تنه آبروداری می‌کنی. سه پله مانده بهش، سرم را گرفتم بالا که نگاهش کنم و حرفی بزنم. تصور می‌کنید چی دیدم؟ دفترچه تلفن بود. کتاب نبود. داشت چرت می‌زد. چرت مرغوب بلژیکی؛ از آن خلسه‌هایی که پس از مصرف مقادیر معتنابهی مواد‌مخدر تجربه می‌کنند.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :