نالهى سرگردان
پری رضوی
یکیشان شاخهها را میآورد و دیگری آن را در بین درخت تزئینی کنار دیوار بالکن محکم میکرد. از دیدن این صحنه پدر آنقدر هیجانزده بود که به مادر هشدار داد: «خانم... هرچی از بالکن لازم داری بردار. چون در رو که ببندم، کسی حق نداره توی بالکن بره.»
جمعکردن شاخهها تقریباً دو سه روز ادامه داشت و پدر با اشتیاق، ساعتی از روز را بهتماشای آنها میایستاد.
تمام این پانزده روز صدای هیس پدر میآمد که الآن یاکریم فرار میکند.
باعث شده بود صاحبخانه هم از سکوت ما در خانه شک کند و گاهی با تلفنزدن و فوتکردن، مطمئن شود که ما در خانه هستیم. بالأخره انتظارمان سر رسید. جوجهها سر از تخم درآوردند و مادرشان با سر نوکش، یکی از دوتا جوجهاش را به زیر سینهاش هل داد. مثل اینکه از باخبرشدن ما برای تولد بچههایش میترسید و نهایت سعی خود را میکرد که ما از وجود آنها باخبر نشویم. ولی مامان میگفت: «اینا عین نوزادن، مامانشون میترسه سرما بخورن و بمیرن.»
- مامانخانوم، حرفهای خندهدار میزنی ها! ما از گرما کولر روشن میکنیم، شما میگی اینا سردشونه؟
مامان پقی میزد زیر خنده و میگفت: «خندهدار قیاس توئه! خودت رو با جوجه مقایسه میکنی؟»
بابا هم دائم در حال هیس و پیسکردن بود و میگفت: «سرو صدا نکنین. دوستم میگه یاکریمها کمی گیجن. اگه بترسن، میرن و برنمیگردن. بچههاشون از گشنگی میمیرن و ما مدیونشون میشیم.»
اتاق دستچپی محل اصلی رفت و آمد ما شده بود. جایی که ماهی یکبار هم آنجا نمیرفتیم؛ مثل انباری بود. هی یواشکی از پشت شیشه دید میزدیم تا جوجهها را ببینیم. وقتی میتوانستیم خوب جوجهها را ببینیم که پدر و مادر برای خوردن و دادن غذا، جایشان را عوض میکردند. این وقتها، پدر بانهایت احتیاط از پشت پردهی پنجره آنها را میپایید و ما را از نزدیکشدن به پنجره منع میکرد. کمکم وجودشان برای همه عادی شده بود. چند روزی بود که از غیبت پدر استفاده میکردم و موقع تنهاییِ جوجهها، درِ بالکن را باز میکردم و آنها را در دستم میگرفتم و نازشان میکردم. یک روز همینطور که مشغول ناز کردنشان بودم، با شنیدن صدای پدر، دست و پایم را گم کردم و یاکریم از دستم رها شد و چند متری بیشتر نپریده بود که گربهای سیاه با خالهای سفید از موقعیت استفاده کرد و او را در چنگش گرفت. پدر حسابی دعوایم کرد.
تا ماهها صدای سرزنشهای پدر و شماتت موجودی در وجودم که بعدها فهمیدم اسمش وجدان است، مرا با خود همراهی میکرد. تا اینکه فرصتی برای جبران این نادانی پیدا کردم؛ در همان روزی که برای گردش به جنگلهای شمال رفته بودیم.
یک گربهی جنگلی با گوشهای تیزش، آرام و با کش و قوسدادن بدنش برای گرفتن جوجهمرغابی کنار برکه کمین کرده بود. فوری خودم را وسط انداختم و گربه را ترساندم و فراریاش دادم که در همان دَم، پدر که از پشتِ درختِ تنومندی، مشغول فیلمبرداری صحنهی شکار بود. بیرون پرید و باز دعوایم کرد و گفت:
- آخه پسر! کی به تو گفته توی کار طبیعت دخالت کنی؟!