خدا دوستم داشت
فرزام شیرزادی ـ داستاننویس و روزنامهنگار
از همان اول که میآیند تو، انگار برای دلالی آمدهاند. دو نفر هستند. یکیشان دو کیف بزرگ را که یکیاش سامسونت مشکی یغور و شکمدادهای است به زور حمل میکند. آن یکی میپرسد پکیج کجاست؟ به سمت آشپزخانه کوچکمان راهنماییاش میکنم. کیفهای بدشکل و گنده را میگذارند کف آشپزخانه و کاپشنهایشان را درمیآورند. پلیورهای ضخیم زیر کاپشنها را هم درمیآورند. یکیشان کوتاه و مختصر توضیح میدهد که چون سوار موتورسیکلت میشوند و هوا تگری است ناچارند تا آنجا که میتوانند خودشان را بپوشانند. نفر اول که دومی «اوستا» صدایش میکند میرود روی چهارپایه و قاب دور پکیج را باز میکند: «اوه اوه... اوه اوه خداکنه کیت نباشه.»
بند دلم پاره میشود. چند پیچ دیگر را هم باز میکند: «خدا کنه سِنسور باشه... اجازه بده... میثم آچار دوازده...» میثم از لابهلای آچارهای درهم سامسونت یک آچار چرک و درب و داغان در میآورد و میدهد به اوستا. اوستا سه چهار پیچ دیگر را هم باز میکند. بعد دوباره میگوید: «اوه اوه اوه... خدا به دادت برسه. خدا دوستت داشته باشه کیت نباشه.» چنان اوه اوه میکند و از به داد رسیدن و دوستی خدا میگوید که انگار قرار است یکی از نزدیکان آدم سقط بشود و برود آن دنیا. اوستا یک قطعه بزرگ را که بالای پکیج است باز میکند: «خدا کنه این سوخته باشه. جاروبرقی دارید؟»
جاروبرقی را میآورم: «اینچی هست؟»
ـ فَنِ دستگاه. اگه سوخته باشه سیصدوپنجاه پیاده میشی.
حساب میکنم تا آخرماه ششصدوپنجاه هزار تومان دارم. یک هفته مانده تا سر برج. اگر سوخته باشد هم ایراد ندارد. چه میشود کرد. با سیصدهزار تومانی که میماند، اگر اتفاق ناگواری مثل آنفلوآنزا یا چیزی شبیه آن یقه ام را نگیرد میشود هفت روز را سر کرد. اوستا دهانه مکنده جاروبرقی را میگذارد تو گلوگاه فن و گرد وخاکهای تلنبار شده را پاک میکند. فن را سر جایش پیچ میکند. دوباره دستگاه را روشن میکند: «یا خدا... یا خدا...» زهره ترک میشوم. از ترس حرف را عوض میکنم: «این پکیجها الان چنده؟»
ـ این مدلش اگه نو پیدا بشه. پنج وپونصد، ششصد.
ـ هشت سال پیش خریدم ششصدوبیست.
ـ خدا بیامرزه. دلار اونوقت چند بود؟
گنگ و مات سر تکان میدهم. اگر دوباره بگوید اوه اوه خدا به دادت برسه چه کنم. اگر خدا به دادم نرسد چی؟ چند پیچ دیگر را باز میکند. طوری نگاهم میکند که انگار خاک بر سر شدهام. نفس عمیق میکشم. میگوید: «ای داد بیداد. کیت سوخته.» کیت را میگذارد روی سینک ظرفشویی و یک کیت دیگر از تو کیف دیگرش که خالخالهای قرمز و مشکی دارد درمیآورد و وصل میکند: «شانس بیاری فقط کیت باشه. خدا دوستت داشته باشه. زمستون هم هست.ای داد بیداد.» پیچها را سفت و پکیج را روشن میکند: «خدارو شکر روشن شد. خدا دوستت داشت...»
- خدا دوستم داره؟
- آره. شانس آوردی فن هم نسوخته بود.
فاکتور مینویسد. همینطور که دارد مینویسد از بالای سرش به عددهایی که مینویسد نگاه میکنم. هی زیادتر میشود. فاکتور را میکند و میدهد دستم: «460هزارتومن کیت. سرویس پکیج و باقی کارها هم صد و بیست تومن. سی تومن هم ایاب و ذهاب. شد ششصد و ده تومن.»
ـ بزرگواری میفرمایید، ده تومن تخفیف بدید؟
- انعام آقا میثم رو هم لطف کنید.