• چهار شنبه 2 خرداد 1403
  • الأرْبِعَاء 14 ذی القعده 1445
  • 2024 May 22
شنبه 21 دی 1398
کد مطلب : 92507
+
-

نمرود

روایت
نمرود


فرزام شیرزادی ـ داستان‌نویس و روزنامه‌نگار

راننده سبیل هیتلری دارد و موهای شلال مشکی‌اش را با ژل، کتیرا یا چیزهایی شبیه اینها به عقب خوابانده. هر طور نگاهش می‌کنم، قیافه‌اش با چهره مألوف رانندگان متفاوت است. گوینده رادیو خبر از آمار بالای بیکاری فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌های ایران می‌دهد: «از مجموع بیش از 768هزار نفر بیکار فارغ‌التحصیل دانشگاهی، 363هزار و 740نفر مرد و 404هزار و 311نفر زن هستند...» پیرمرد هفتادوسه چهار ساله‌ای که قبراق به‌نظر می‌آید، می‌رود تو حرف گوینده رادیو: «اینکه چیزی نیست. کلی مهندس و دکتر بیکار داریم. دو تا پسرم دکتر‌شدن. کو کار؟ کو پول؟ می‌دونی اجاره مطب چقدره؟ خرید پیشکش. تازه کلی باید بره تو جاهای بد آب و هوا جون بِکنه، بعد بیاد مطب بزنه. حالا هم که نمی‌تونن این کارا رو بکنن، نشستن ورِ دلِ من مفت می‌خورن.»
جوانی که جلو نشسته، بی‌آنکه گردن کج کند و چهره‌اش را ببینیم نطقش باز می‌شود: «دکتر اگه به درد بخور باشه، بیکار نمی‌مونه...» 
راننده به جوان می‌گوید: «شما مهندسی؟»
- نه، چطور؟
- شبیه مهندس‌ها هستی.
- مهندس‌ها چه شکلی‌ان؟
- همینطوری مثل شما.
- یعنی درب و داغون؟
- نه، دور از جون.
پیرمرد می‌رود تو حرف جوان: «شما که مهندسی کار داری؟»
- نه. دلم نمی‌خواد داشته باشم.
راننده دستی به سبیل‌های رنگ‌شده‌اش می‌کشد: «چرا مهندس؟»
- با کار حال نمی‌کنم. قدر آدم‌رو نمی‌دونن. کم پول می‌دن. می‌دونی چیه، رغبت ندارم با مردم رو در رو شم. فضیلتم بالاتر از این حرف‌هاست. خودپسندی نشه‌ها، جایی که قدر و منزلتت رو ندونن نباید کار کنی. دانشگاه هم دعوت کنن، نمی‌رم درس بدم. انگلیسی و فرانسه‌ام فوله فوله. عین آب خوردن کتاب ترجمه می‌کنم.»
راننده موج رادیو را عوض می‌کند. زنی با صدای زیر شعر می‌خواند: 
«دنیا که در آن مرد خدا دل نسرشته‌ست / نامرد که ماییم چرا دل بسرشتیم...»
پیرمرد می‌گوید: «کتاب هم ترجمه کرده‌ای باباجان؟»
- نه، برای چی ترجمه کنم؟ دانشم‌رو برای چی در اختیار دیگران بگذارم.
راننده سر تکان می‌دهد: «عجب!»
رسیده‌ایم به چهارراه جمهوری. مردی از کنار خیابان موبایلش را نشانمان می‌دهد و اشاره می‌کند که خریداریم یا فروشنده.
جوان می‌گوید: «پیاده می‌شم.» پیاده می‌شود و می‌رود سمت پیاده‌رو.
 راننده می‌گوید: «مهندس بود؟»
 پیرمرد اسکناس دو‌هزار تومانی‌اش را می‌دهد به راننده: «نمرود بود.»
 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :