شیوا ارسطویی، نویسنده و مدرس داستاننویسی از کارگاههای آموزش نوشتن در این روزها میگوید
استعداد نویسندگی خریدنی نیست
نیلوفر ذوالفقاری
شیوا ارسطویی نویسنده، شاعر و یکی از باسابقهترین مدرسهای داستاننویسی است که خود نیز کارآموخته کارگاههای پیشروِ رضا براهنی است. اما اگر تصورتان از کارگاه داستاننویسی او، جایی شبیه به کلاس درس است سخت در اشتباهید. جایی که او و علاقهمندان به داستاننویسی اغلب روزهای هفته دور هم جمع میشوند، بیشتر شبیه به خانهای گرم و صمیمی است تا یک کلاس درس. ارسطویی نوشتن را با رمان « او را که دیدم زیبا شدم» شروع کرد. این رمان نخستین بار در سال 1370توسط نشر مرغ آمین منتشر شد. چاپهای بعدی این رمان را نشر قطره بهعهده گرفت. مجموعه داستان «آفتاب مهتاب» را نشر مرکز منتشر کرد. از بین دیگر آثار متعدد این نویسنده میشود اشاره کرد به «آمده بودم با دخترم چای بخورم»، «بیبی شهرزاد»، «من دختر نیستم»، «خوف»، «من و سیمین و مصطفی» و «ولی دیوانهوار» که از موفقترین آثار او به شمار میروند. آثار این نویسنده برنده جایزههای مختلفی شده ازجمله جایزه بنیاد گلشیری، جایزه ادبی یلدا، بورس انجمن قلم سوئد، جایزه ادبی اصفهان، جایزه زنان موفق شرق و جایزه آکادمی هنری بوداپست. ارسطویی معمولا برای انتشار آثارش با جریان ممیزی دچار مشکل میشود. با این حال میگوید بهرغم همه محدودیتها تصمیم گرفته در ایران بماند و همینجا به نوشتن ادامه بدهد. با او در محل برگزاری کارگاههایش به گپ و گفتی دوستانه نشستهایم.
در کارگاههای شما چه میگذرد؟
شاید بهتر باشد این سؤال را از اعضای علاقهمند به حضور در این کارگاهها بپرسید. چه آنهایی که بهصورت حضوری در کارگاه شرکت میکنند، نیمه خصوصی یا خصوصی، چه آنهایی که غیرحضوری و بهصورت آنلاین از کارگاه ما کمک میگیرند. معمولا دوستانی که در شهرهای دور زندگی میکنند یا در خارج از ایران، جلسههای مستمر آنلاین میگیرند ولی این استمرار با فواصل زمانی دلخواه خودشان است. دوستانی هم که از کارگاه بهصورت خصوصی کمک میگیرند آنهایی هستند که با فواصل زمانی دلخواهِ خودشان میتوانند از راه دور یا نزدیک در جلسههایشان حاضر شوند. اگر بخواهیم به نکتهای اشاره کنیم که تفاوت این کارگاهها را با کلاسهای درس داستاننویسی روشن کند، شاید بشود گفت که تمرکز این کارگاهها مستقیماً روی تربیت داستاننویس است برای داستان نوشتن. میشود به تفاوت بین کلاس درس و کارگاه عملی نوشتن اشاره کرد. کارگاه داستاننویسی (نه کلاس درس داستاننویسی) در همه جای دنیا رویکردی عملگرایانه دارد به داستاننویسی. به این معنی که پرکتیکال و چکشی روی تکتک متنهای اعضا کار میشود. نظر داده نمیشود بلکه کار میشود. استعداد اعضا ارزیابی نمیشود بلکه به عمل و اجرا درمیآید. از طرف دیگر گاهی نقطههای ضعف یا نقطههای قوت متنهای ارائه شده به کارگاه ایجاب میکند به درس گفتارهایی که میتواند بهطورخاص به پیشبرد متن اعضا کمک کند، برگزار شود. گاهی پیش میآید که عضو علاقهمند به داستان نوشتن نه متنی دارد و نه ایدهای به این معنی که فقط علاقهاش به قصه نوشتن او را کشانده به کارگاه. در چنین مواقعی از روش ایدهسازی استفاده میکنیم. استفاده از این روش مستلزم خلق فضایی است خودمانی، برابر، آزاد و بیترس و لرز.
پس فرد علاقهمند در کارگاههای شما حتما باید بنویسد؟
کارآموز باید خودش را در خانه خودش تصور بکند در فضایی که کسی در مقابل دیگران ننشسته و خطمشی نمیدهد. بارها از اعضای کارگاه شنیدهام که میگویند خانه جایی است که در آنجا مینشینیم و با خیال راحت مینویسیم. یا هرجا که مینویسیم خانه ماست. اینجا خانه نوشتنشان است. پس اسم کارگاه را گذاشتهایم «قصه خانه ما».
در کارگاه، شرایطی فراهم میآید تا کارآموزها نوشتن را تبدیل کنند به تجربه زیست خودشان و بیقید و بند و رها به اجرای قصههایشان بپردازند. گاهی همدیگر را شگفتزده میکنند. لحظههایی که میرسند به نقطه آگاهی به متن، لحظههایی است باورنکردنی. گاهی قصههایشان جراحی میشود ولی نه موضوع قصههایشان که آن به خودشان مربوط است. هر موضوعی در این کارگاه میتواند تبدیل بشود به بهترین موضوع، چون متن، زبان، لحن و ساختارِ جملههایشان به اقتضای موضوعِ قصههاشان کالبدشکافی میشود. متن و مولف و مخاطب با هم یکی میشوند. اعضا در کارگاه زندگی میکنند و همزمان روی نوشتههایشان کار میکنند. من فقط راهنماییشان میکنم.
اگر بخواهید مدرسه نویسندگی خودتان را با جایی دیگر مقایسه کنید، آنجا کجاست؟
نمیدانم شاید بشود آن را با یک کارگاه کوزهگری مقایسه کرد یا با یک منطقه آزاد. فرد علاقهمند به داستاننویسی با هر سطح از استعداد میتواند وارد این منطقه بشود. اغلبشان فضای مدرسهشان را دوست دارند. شاید به این دلیل که با یک جریانسازی سالم روبهرو میشوند نه با یک باند یا با گروهی از مافیا. استعدادشان جهت دلخواه خودشان را پیدا میکند چون اینجا منطقهای است که جهت ندارد ولی قرار است افراد جهت خودشان را پیدا کنند.
مثل اینکه کسی بیاید بگوید: «من میخوام قصه بنویسم چی کار کنم؟»
میگویم: «بشین شروع کنیم ببینیم».
مثل اینکه کسی مشتی خاک با خودش آورده باشد از آدم پرسیده باشد: «من یک مشت خاک دارم با آن چه میتوانم بکنم؟» لابد اوستای کوزهگری، به او میگوید بنشیند اول گِل درست کردن را یاد بگیرد. بعد گِلی را که درست کرده بگذارد روی چرخ کوزهگری و حرکت بدن، حرکتِ دست و حرکتِ ذهنش را بسپرد به چرخ. اسم این روش آزمون و خطا نیست. همچنان که اسم راهنما هم در این روش استاد نیست. کلمه استاد معمولا رعبآور است، هم برای راهنما هم برای کارآموز. آدم خلاق که نباید از راهنمایش بترسد. کلمه استاد از این نظر رعبآور است که هر دو طرف را دچار این توهم میکند که کسی هست که همهچیز را میداند، همه چیزهایی را که من نمیدانم او میداند یا همه چیزهایی را که من میدانم او نمیداند. ما همه، هم میدانیم و هم نمیدانیم. گاهی راهنما آن چیزهایی را که کارآموز میداند به او یادآوری میکند. گاهی کارآموز چیزهایی را که راهنما نمیداند به یادش میآورد. از مجموعه این تز و آنتیتز، سنتزی بهوجود میآید به سوی آگاهی. مدرسه محل جستوجوگری جهت آگاهی است. با هم که برسیم به نقطه آگاهی، نوبت کسب مهارت میرسد. نوبت اینکه این آگاهی را قرار است تبدیل کنیم به چی. بعد ضرورت آموختن فوت و فن و آموختن تکنیک به میان میآید و باقی قضایا...
پس هر کسی میتواند نویسنده شود؟
نه. این تعبیر درستی نیست چون هر کسی یک مشت خاک نگرفته دستش که نداند با آن چه کند. آن یک مشت خاک استعداد اوست. ولی موضوعی که بدم نمیآید در مورد آن شفافسازی کنم این است که نمیشود آن یک مشت خاک را بریزی توی مشتهای کسی دیگر، یک چک سفید امضا هم بگذاری روش و به او سفارش ساختمانسازی بدهی. سفارش ساختن یک بنای چشمگیر به اسم سفارشدهنده. راهنمایی گرفتن و مشاوره برای نوشتن داستان چیزی است و سفارش داستان نوشتن به جای دیگری، چیزی دیگر. پیش آمده برایم. پیشنهاد بیشرمانهای است. شاید برای خیلی از همکارهای من هم پیش آمده باشد. نمیدانم دیگران به این نوع پیشنهادها چه واکنشی نشان میدهند. گمانم بهترین واکنش این باشد که آدم به طرف سفارشدهنده بگوید میتواند به او ماهیگیری را یاد بدهد ولی نمیتواند به جای او ماهی بگیرد. غم نان و این قبیل بهانهها که البته خیلی هم جدی است، این نوع سفارشها را موجه نمیکند. در نهایت تبدیل میشود به نوعی شامورتی بازی که از بستر آن چیز به درد بخوری هم بهوجود نمیآید. نه برای سفارشگیرنده و نه برای سفارشدهنده. معامله خوبی نیست خرید و فروش استعداد. یا حداقل میشود گفت یکی از نامشروعترین راههای کسب درآمد است برای قصهنویس. فیلمنامهنویسی یا نمایشنامهنویسی حکایتی است دیگر. در حوزههای فیلمنامهنویسی و نمایشنامهنویسی استعدادها با هم تبادل میشوند. کسی ایدهای دارد میخواهد آن را به اجرا دربیاورد. کار، گروهی پیش میرود و نتیجهاش اثری است که روی پرده میرود یا روی صحنه اجرا میشود. کار داستاننویسی با کار فیلمسازی تفاوت بسیاری دارد. بهعنوان مثال در عالم سینما، سینماگرها مدام دنبال ایده هستند. کسی ایدهای دارد و کسی دیگر روی ایده او سرمایهگذاری میکند و کسی دیگر آن ایده را تبدیل به فیلمنامه یا نمایشنامه میکند. در بهترین حالت، استعدادها و داراییها در یک فرایند سالم قرار میگیرند، البته اگر قرار بگیرند. ولی در فرایند داستاننویسی کسی در پی خرید و فروش یک مشت خاک نیست. چون ما در داستاننویسی با هویت فردی مولف و هویتِ فردی متن سر و کار داریم و هویت فردی چیزی نیست که بشود آن را به معامله گذاشت. به این معنی که باید به انسان بربخورد وقتی کسی میآید و میگوید هویت فردی خودت را به من بفروش. هر چه هست متن هوشمندتر از مولف است و خواننده هوشمندتر از متن، به همین دلیل داستاننویسی این حقهبازیها را برنمیتابد. ما در داستاننویسی با استراتژی سر و کار داریم. با برنامهریزی و دنبال کردن نشانههایی که باید آنها را یاد بگیریم. نشانههای متن هر کسی هویت فردی خود اوست.
آیا این تعریف ایدهآل از کارگاههای داستاننویسی در زمانهای که خود شما وارد فضای حرفهای نویسندگی شدید، وجود داشت؟
ایدهآل وجود ندارد. نباید هم وجود داشته باشد. تعبیر ایدهآلیستی هم از هر مقولهای بهنظرم ناامیدکننده است. ایدهآلسازی همان چهارچوبسازی است. همه تلاش ما باید این باشد که ایدهآلسازی نکنیم. نه از کارگاههای داستاننویسی و نه از هیچچیز دیگری. حالا که در مورد 30 یا 40سال پیش حرف میزنیم، فکر میکنم در آن زمان افراد علاقهمند به حضور در کارگاههای داستاننویسی، گزینههای زیادی پیش رو نداشتند. قبل از آن هم نداشتند. مگر محافلی که خود نویسندهها بهصورت خودجوش بهوجود میآوردند و با هم وارد گفتوگوهای خلاق میشدند. محافلی که محصول آنها را باید قدر دانست. در مورد خودم باید بگویم که تازه انقلاب شده بود و ادبیات داستانی مقولهای لوکس به شمار میرفت. مقولهای لوکس به شمار میرفت یا مقولهای آرمانگرایانه، یا به قول شما ایدهآلیستی. دوران دانشجویی فقط دوران دانشجویی نبود، حالا هم نیست. دوران دانشجویی نوعی از زندگی به شمار میرود که گذراندن آن از درسهایی که در دانشگاه درس میدهند، واجبتر است. هفده ساله بودم و با اشتیاق دنبال کسی میگشتم که راهنماییام کند. امثال من کم نبودند در دانشگاه. چیزی که در جستوجوی آن بودیم در خود دانشگاه وجود نداشت. ولی در تشکلهای دانشجویی بیرون از دانشگاه میشد پی آن را گرفت. همه جای دنیا همینطور است. همهچیز از دوران دانشجویی شروع میشود ولی نه در خود دانشگاه. در دوره دانشجویی بیرون از دانشگاه.
آن زمان چه تصویری از آینده برای خود ساخته بودید؟
این تصویرسازی که به آن اشاره میکنید، مهم است. همیشه از کارآموزهایم میپرسم که چه تصویری از خودشان در نویسنده بودن دارند. خودشان را در قاب نویسنده بودن چطور میبینند؟ باید اول خودشان را در آن قاب نشانده باشند و دیده باشند. حالا که فکرش را میکنم میبینم بار اول وقتی خودم را در قاب نویسنده بودن دیدم که بهعنوان امدادگر ایستاده بودم بالای سر یک مجروح جنگی. خودم را آن طرفتر، دورتر، دیدم که در قاب یک پنجره در حال نوشتن چیزی هستم. روزهای اول جنگ بود. نخستین مجروح را که سپردند به من، شاید بهخودم گفته باشم قرار است این اتفاق را تبدیل بکنم به قصه. هیچکس جز من بالای سر آن مجروح نبود. پس هیچکس جز من نمیتوانست او را بنویسد. قرار گرفته بودم وسط قصه نوشتن. نوشتن در ناخودآگاه من شکل گرفت. نوشتن شد اولویتم. همانگونه که رسیدگی به آن مجروح شده بود اولویتم. حالا بعضیها میآیند سراغ نویسندگی ولی نه با هدف نویسنده شدن.
پس با چه هدفی میآیند سراغ نویسندگی؟
آن بعضیها انگیزههای متفرقی دارند. به هرحال در دنیایی زندگی میکنند که گفتوگو در آن شکل نمیگیرد. دنبال فضاهای گفتوگو هستند از طریق ملحق شدن به گروهی که درباره داستاننویسی حرف میزنند. چون وقتی درباره داستاننویسی حرف میزنند درباره همهچیز حرف میزنند. مثلا از یک جلسه مشاوره درمانی میآیند بیرون و پیش خودشان میگویند چطور است در یک کلاس داستاننویسی شرکت کنند. چون روانشناسشان به آنها توصیه کرده که این یک کار را هم انجام بدهند چون برای بهبودشان بد نیست و واقعیت این است که بد هم نیست. بعضیهایشان هم تنها انگیزهشان این است که بهسرعت سری میان سرها پیدا کنند. این دسته طعمههای خوبی هستند برای باندبازها و دار و دسته مافیاهای داستاننویسی. بعضیشان هم هیچ تصویر روشنی از آینده خودشان ندارند که خودبهخود از جهان نوشتن حذف میشوند. بعضی هم دنبال الگوبرداری هستند. که البته من به این دسته همیشه هشدار میدهم که بنده الگوی مناسبی نمیتوانم برایشان باشم ولی شاید بتوانم کمک کنم که الگوشان را در خودشان جستوجو کنند. اما امیدم به آنهایی است که تصمیمشان را گرفتهاند که بنویسند. تعدادشان کم هم نیست. جدی هستند و مصمم و پرکار و امیدوار به اینکه عاقبت آن چیزی را که دوست دارند بنویسند، مینویسند. بهخاطر آنها درس میدهم حتی اگر نشسته باشند کنار آن بعضیها.
شده تا به حال از انتخاب نویسندگی ناامید بشوید؟
بله خیلی. برای همه نویسندهها پیش میآید. البته اگر شانس درک این ناامیدی را داشته باشند. از نقطهای به بعد دیگر راه بازگشتی وجود ندارد. ناامیدی در نوشتن رسیدن به نقطه طلایی است. نقطهای که نویسنده میفهمد راهی برای برگشت وجود ندارد و باید پیش برود. میافتد ولی بلند میشود پشت سرش را نگاه میکند و باز پیش میرود.
قصهنوشتنطرحمعمانیست
استفاده از مهارت طرح و توطئه در خلق قصه، این نیست که معما بسازی تا خواننده آن را حل بکند. قصه نوشتن خلق یک راز است و در میان پنهان کردن و آشکار کردن آن راز مردد ماندن. نباید خواننده را نسبت به متن دچارِ سوءظن کنیم یا از خواننده موجودی مظنون بسازیم. نمیفهمم این علاقهمندی مفرط را برای ساختن داستانهای پیچیده و معماگونه. انگیزه داستان نوشتن، هوشآزمایی خواننده نیست بلکه شریک کردن خواننده است در لذت کشف متن. خواننده باید با متن احساس رفاقت کند. اگر حس کند داریم او را گول میزنیم برای اینکه هوشش را در حل یک معمای پیچیده و مبهم امتحان کنیم، قافله را باختهایم. قصهنویس باید صمیمانه خواننده را با متن همبازی بکند نه اینکه او را نسبت به متن دچار سوءظن کند. حتی فکر میکنم شاید این علاقهمندی مفرط به سوءظنسازی، محصول فضایی باشد که قصهنویس در آن رشد کرده است. همان فضایی که آدم هایش شیفته بازی «مافیا» شدهاند. بازیای که قرار است همه در آن به حقیقت و به همدیگر مظنون باشند و همدیگر را بازجویی کنند. قصهنویس باید بداند که فلسفه تردید در کشف یک راز چیزی است و بیماری سوءظن چیزی دیگر.
بخشی از کتاب «آمده بودم با دخترم چای بخورم»
این چای، طعم چایهای تو را میدهد، پروانه. آن چایهایی که میگفتی باید حال بیاید تا چای شود. یادت هست؟ اوّل قوری خالی را میگذاشتی روی سماور داغ تا گرم شود. بعد چای و هل کوبیده و بهار نارنج را، به اندازههایی که فقط خودت بلد بودی، با هم قاطی میکردی و میریختی توی قوری گرم. بعد، یک کمی از آب جوش سماور میریختی روش تا خیس شود و میگذاشتی روی سماور چند دقیقه خیس بخورد. بالاخره قوری را از آب جوش پر میکردی و چای را دم میکردی؛ قوری پوش خوشگلی را که خودت دوخته بودی و گلدوزی کرده بودی، میگذاشتی روش تا چای حسابی دم بکشد. وای که میمردم برای صدای ریختن چای توی آن استکانهای چاق و تمیز - نگاه کردنت به چایی که خودت حال آورده بودی چه ماه بود!- جرعه جرعه که چای را میخوردی، به جایی نگاه میکردی، انگار با کسی حرف میزدی. بوی چای تو که خانه را بر میداشت، مینشستم کنار تو و بساط چای و حرف زدنم میگرفت. شروع میکردم به پرحرفی و تو آن پایت را که درد میکرد تکان میدادی و روی زمین جابهجا میشدی. مواظب بودی هر وقت استکانم خالی شد، برایم یک چای تازه بریزی.
تأثیر جایزههای ادبی
جایزه میتواند قصهنویس را بیشتر سر ذوق بیاورد و حتی مسیرش را رو به جلو به حرکت وا دارد. اما اگر جشنوارههای داستانی بیفتند در دام باندها و مافیاها، صدمهای جدی خواهند زد به جریان داستاننویسی امروز. به همین دلیل بهندرت پیشنهاد داوری را در جشنوارههای داستانی قبول میکنم مبادا تبدیل بشوم به ابزاری برای اعتبار بخشیدن به مسابقهای که در آن داوری فرمالیته است. داوری در جشنوارههایی را قبول میکنم که برگزاری کارگاه را در پی داشته باشند.
آفتاب مهتاب
ناشر : مرکز
تعداد صفحات : 104
این کتاب برنده جایزه گلشیری و نیز برنده جایزه یلدا در سال 82 شدهاست. این مجموعه از 10 داستان تشکیل شده است.
من و سیمین و مصطفی
ناشر : روزنه
تعداد صفحات : 80
این داستان بازنمایی برخی تجربیات اجتماعی در دهههای 50 و 60 است و سعی دارد تا تضادها و تناقضهای ایجاد شده را بررسی کند.
ولی دیوانهوار
ناشر : چشمه
تعداد صفحات : 147
نویسنده در این رمان زندگی زن داستانش را با پرداخت زندگی مردان پیش میبرد و به نظر میرسد قصد رسیدن به قضاوتی صادقانه دارد.
او را که دیدم زیبا شدم
ناشر: قطره
تعداد صفحات : 94
سرگذشت دختری است که مقاطع زندگی خود را روایت میکند. نویسنده در پی ساختن درونمایهای از یک دوره از زندگی نسل جدید زنان است.