• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
پنج شنبه 19 دی 1398
کد مطلب : 92384
+
-

کولی من، ای بهار گم‌شده بازآ

کولی من، ای بهار گم‌شده بازآ

فریدون صدیقی- استاد روزنامه‌نگاری

سربرسر سوزی می‌گذارم در ایوانی که خودش را وقف دوبند لباس کرده و حالا که زمستان است و این وظیفه به شوفاژ واگذار شده او بی‌رخت و لباس مکدر و مغموم است. یک وقت‌هایی من البته جویای حالش می‌شوم تا بدانم هوا در ضلع جنوبی خانه چقدر غبارگرفته و نفسگیر است. امروز اما چون پس از باران، کران تا بیکران آسمان آبی بود، شتابان با تی‌شرتی که آبی‌تر از آسمان بود، میهمان ایوان شدم تا نفس تازه کنم و کردم. سرفه و عطسه میراث شور و شوق بی‌ملاحظه من در نبش ایوان است. همراهم می‌گوید: «سرماخوردی حقته! چرا؟ چون عقل که نباشد جان در عذاب است!» حق با اوست. اما من چه کنم که روزگار در جفا به تفکر، تسلیم هیجانات است. این را که می‌گویم او نمی‌شنود چون صحنه را ترک کرده است. پس من زیرلب زمزمه می‌کنم؛ وقتی بام‌ها در حسرت برف دچار پیری زودرس می‌شوند، وقتی کلاس‌ها از خط‌خوردگی پیاپی درس و تعطیلی، دفتر حضور و غیاب را می‌بندند، معلوم است در چنین روزگاری کار عقل تولید بی‌عقلی است. بهتر است تفکر را رها کنم و پشت پنجره زل بزنم به کبوتری که در ایوان روبه‌رویی بداخلاقی می‌کند و سر به سر گنجشک‌ها می‌گذارد چون از جفت باوقارش خبری نیست. گرچه می‌دانم برمی‌گردد. آنان دلدادگان وفاداری هستند.
کولی من، ‌ای بهار گم‌شده من
گوشه هرجوی رسته بوته نعنا
پیچک لب می‌کشد به کاشی درگاه
کولی من ‌ای بهارگم‌شده بازآ
آن سال‌های دیر و دور شما نامش را بگذارید قدیم، آری آن سال‌ها، بام‌ها بی‌وقفه برف‌گیر می‌شدند، حتی تعدادی شاکی می‌شدند و کار به اشک می‌رسید که نامش قندیل‌آویز از لب بام‌ها بود. این را همه ایوان‌ها به‌خاطر دارند چون تب و لرز می‌کردند و همین بود که آن هزار سال پیش برف‌روبی کسب وکار اسم‌و‌رسم‌داری بود. اصلاً من خودم در نوجوانی و جوانی، یعنی تا کسب سبیل و ریش، در سنندج دستگیر پاروی چوبی بودم و سوز و سرما چنان بود که دست‌ها زیر تن پشمی دستکش هم ترک برمی‌داشت. این را وازلین که آن روزها مرهم دست‌هایم می‌شد، به‌خوبی در ‌خاطر دارد. راست این است آن سال‌های دور و دراز، دنیا یک‌جور عجیبی صادق و باوفا بود، مثل چهارفصل؛ پس مردمان مهر و مودتشان زلال‌تر از شعر سهراب سپهری بود و همه عاشق‌ها شاعر بودند و همه شاعرها مجنون بودند، مثل فروغ فرخزاد.
نامت سپیده دمی است
که بر پیشانی آسمان می‌گذرد
متبرک باد نام تو
حالا و اکنون نمی‌دانم از دست خودم و روزگاری که عاقلی را فراموش کرده است چه کنم؛ بروم سرکوه زیارت برف بی‌وفا و یا اینکه خودم را دلداری بدهم و بگویم این نیز بگذرد. همراهم می‌گوید: «داری هذیون می‌گی؟» تبسمی نرم چهره‌ام را می‌پوشاند و از نگاه همراهم می‌فهمم قیافه کسی را دارم که بی‌تعارف و اجازه شربت به‌لیمو از توی سینی برداشته و سرکشیده است! شرمنده چون ابر بی‌باران به ایوان می‌رسم. آسمان نیلی و دما ولرم است. همسایه روبه‌رویی چنان در کوچه خرام هوای پاک است که گفتی دارد در ساحل چالوس شنا می‌کند. مرا که می‌بیند دودستش را بالا می‌گیرد و پنجه‌هایش را در هم می‌فشارد که پنداری به قله اورست صعود کرده است. این حرکت او حالم را بهار می‌کند. می‌خواهم شعر بخوانم، فیلم ببینم، موسیقی گوش کنم. اصلاً شاید بشود تنبورنوازی یاد بگیرم و با پسر دوستم که آکاردئون می‌زند، برویم خیابان امیرآباد، جلوی بیمارستان قلب، آهنگ سطان قلبم را دونوازی کنیم. مگر پس از زمستان بهار نیست؟ مگر همه روزها برادر نیستند؟ این را دلم می‌گوید که معتقد است عاشق بودن بهتر از عاقل بودن است.
من گره خواهم زد چشمان را به خورشید
دل‌ها را با عشق
سایه‌ها را با آب
شاخه‌ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را
با زمزمه زنجره‌ها

این خبر را به اشتراک بگذارید