این فرهاد مجنون نان بود نه شیرین
فریدون صدیقی ـ استاد روزنامهنگاری
ها کرد تا هوا بیش از این سرما نخورد اما سوز سمج ناجوانمردانه «ها» را نیامده بلورکرد تا دهان فرهاد نفس کشیدن از یادش برود و با خودش بگوید: عین قطب شمال که همیشه زمهریر است و یخ زیر پوست برف، تاولزده است. دستش را بالا برد تا ابربرف ریز را کنار بزند، تا دوباره روى خورشید را ببیند، اما آسمان پایین آمده بود در دوشنبهاى که کولهاش روى پشت چهارده سالهاش ازسرما ماسیده بود. در دلش بود گریه کند اما یادش آمد پدرش گفته بود با این اوضاع باید از سنگ نان به کف آورد چیزى شبیه کولبرى درسرماى انجماد و این یعنى مردن براى زنده ماندن! در همین فکرها بود که بهمن صدایش کرد و به فاصله دو آه، شب و روز یکى شد و او بین خواب و بیدارى زانو زد به این امید که آوار برف او را به برادرگمشدهاش آزاد برساند. اما دریغ که خورشید یخ زده بود و او براى همیشه خواب ماند در حالى که آخرین تمناى زندگى؛ پاره نان خشکیدهاى در مشتش کبود
شده بود.
ما نمىدانیم آیا شیرینى در مریوان منتظر فرهاد یا آزاد بود یا نه، اما مىدانیم هر دو برادر مىدانستند گرسنگى قوىتر از عاشقى است همه کولبران دم بازار مریوان، سنندج وتهران هم این را مىدانند؛ فقط مسئولان نمىدانند!
زانوانت نمایان است
و دهانت نیمه باز
دستانت چنان است
که در آغوش مىگیرى کوهها و دریاها را
تو زندهاى !
آن هزارسال پیش که دلجویان ابتدا عاشق مىشدند و به وقت فراغت، یاد گرسنگى مىافتادند و با نان و پنیر و گردو حالشان مهربانتر از قنارى مىشد، من نشنیدم کسی از گرسنگى با زندگی خداحافظى کند. چرا؟ چون روزگار دستتنگ نبود و مهمتر از اینها مردمان مىدانستند قبل از رسیدن ظلمت باید چراغ را روشن کنند و اگر برق نشد، چراغ زنبورى، گردسوزى یا علاءالدینى برافروزند و چنین بود که کسى بهخاطر گرسنگى تندیس یخ نمىشد تا لیلى از غصه، مجنون شود. راست این است در آن روزگاران چون خون همه مردم یک رنگ بود کمتر کسى بىرنگ بود حتى نوک پرندهها هم قرمز بود.
چنان به هم اعتماد داریم که
براى فهمیدن باریدن یا بند آمدن باران
به جاى نگاه به پنجرهها یا چالههاى پر آب
به چترهاى هم مىنگریم
حالا واکنون که روى گونه روزگار یعنى رنگ قرمز، کمرنگتر از همه رنگهاست. نتیجه همین است کسانى که هیچ ندارند در خیابانها و کوچهها دنبال چیزى مىگردند تا صورت زندگى را نقاشى کنند؛ مثلا تنها در پایتخت ١٤هزارنفر که 5 هزارتن آنان کودک هستند زباله کول مىکنند تا گرسنگى را با نان و پیاز شرمنده کنند. مثلا همین حالا بیش ازصدهزارتن در آذربایجانغربى، کردستان، کرمانشاه وایلام چون فوج درناهاى بالبریده سربهزیر و معصوم درکمرکش کوههاى یخزده دارند، کولبرى مى کنند و به خوبى مىدانند خطرسقوط، یخ زدگى و مینهاى عمل نکرده سالهاى جنگ در کمینشان است اما چه کنند که نمىخواهند تادهانشان خوردن یادش برود تا اطباى حاذق به آنان بگویند: آسیبهاى کولبرى یعنى نقص عضو دیسک کمروپیرى زودرس، بدتر از معدنکاوى است و در پاسخ آنان بگویند؛ خیلى ممنون از راهنماییتان!
آیا ما وارد سالهاى بىتابستان یعنى سالهاى بىعشق شدهایم؟ بانویى که سرپرستى یک کودک را به عهده دارد مىگوید گرچه گاهى دیر خیلى دیر است اما تا دیرتر از دیر نشده باید کمک کرد تا کولبرهاى چهارده ساله کمى بیشتر زندگى کنند. امیدوارم ما از پرنده، از رود، از درخت، از آفتاب و از مهتاب بیاموزیم که عادل باشیم و نگوییم آسایش و آرامش فقط حق ماست، اصلا آسمان و زمین هم مال ماست! من رودى مى شناسم که براى همه زمزمه مىکند و ماهىهایش براى همه شنا مىکنند. شما آیا مگر خبر ندارید بعد از زمستان بهار است من این را در چهره معصوم فرهاد دیدم وقتى سرش در دستهاى مریوان بود.
امروز غمگینم
به هم ریخته و پریشان
اما فردا
فردا
دنیا این طور نمىماند
شعرها به ترتیب ازاوز دمیر اینچه، کمال اوزر، نجاتى چومالى