هست اما نیست
محمدهاشم اکبریانی ـ نویسنده و روزنامهنگار
میروم به سوپری محل و میگویم: «لطفا دو کیلو بدهید!» سوپری نگاهی از سر تعجب میاندازد و میپرسد «دو کیو چی؟» معنی حرفش را نمیفهمم و برای همین میگویم «خب دو کیلو بدهید دیگر!» طرف باز هم حیران است:
- آخر از چه چیزی دو کیلو بدهم تخمه؟ سیبزمینی؟ گوجه؟ بالاخره چیزی باید باشد که دو کیلو بدهم.
- نمیدانم چرا متوجه نمیشوید من دو کیلو میخواهم.
سوپری حوصلهاش سر میرود «نداریم عزیزم». حرصم میگیرد «بهتر نبود این را از اول میگفتید؟» میگوید: «ببخشید غلط کردم.»
از سوپری میآیم بیرون. بچهها در حال فوتبال بازیکردن هستند. توپشان میافتد پیش پای من. با پا ضربه میزنم که برگردانم به بچهها اما توپ تکان نمیخورد. پا را عقب میبرم و محکم به توپ میکوبم. چنان دردی به پایم میافتد که ناخواسته صورتم جمع میشود.
به خانه که میرسم دوستم را میبینم کلید خانهام را دارد و وقت و بیوقت نزد من میآید. ماجراهایی را که داشتم برایش تعریف میکنم «به طرف میگویم دو کیلو بدهید، میگوید دو کیلو چی بدهم. خب به چنین آدمی چه چیزی میشود گفت» بعد هم ماجرای توپ را تعریف میکنم و میپرسم اصلا نفهمیدم چی شد.
دوستم میگوید «خیلی خنگ تشریف داری.»
تعجب میکنم «چرا؟»
- چون تو اصلا بیرون نرفتی.
- بیخود مگو عزیز من، همین الان به خانه رسیدم.
- من که گفتم خنگ شدی.
اصلا متوجه نمیشوم. به نظرم دوستم احمق شده است. میروم دستشویی به آینهاش که نگاه میکنم، تصویر هیچ انسانی در آن نیست! با خود میگویم «یعنی چه؟ پس تصویر من کجاست؟»
دست میبرم و به آینه دوتا تقه میزنم، آینه هست ولی تصویر من نیست!
از دستشویی میروم بیرون. دوستم نیست؛ یعنی نه خانه هست، نه دیواری. نه دری، نه پنجرهای، نه... حتم پیدا میکنم هیچ چیز نیست؛ من هم نیستم، سوپری نیست، توپ نیست، کوچه نیست...
همه آنچه گفته شد، او نیست و در نیست بود. راستی شما هستید یا نیستید؟