درویش و قناعت
درویشی را شنیدم که بغاری در نشسته بود و در بروی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده.
هرکه بر خود درِ سؤال گشاد
تا بمیرد، نیازمند بود
آز بگذار و پادشاهی کن
گردنِ بیطمع بلند بود
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنین است که به نمک با ما موافقت کنند. شیخ رضا داد به حکم آنکه اجابتِ دعوت سنت است. دیگر روز ملک به عذر قدومش رفت. عابد از جای برجست و در کنارش گرفت و تلطّف کرد و ثنا گفت. چو غایب شد یکی از اصحاب پرسید شیخ را که چندین ملاطفت امروز با پادشه که تو کردی خلاف عادت بود و دیگر ندیدیم. گفت: شنیدهای که گفتهاند:
هرکه را بر سِماط بنشستی
واجب آمد به خدمتش برخاست
* * *
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین بسر آرد دماغ
ور نبود بالش آکنده پَر
خواب توان کرد خَزَف زیر سر
گلستان سعدی