مرد ایرلندی، آخرین فیلم مارتین اسکورسیزی، بحثانگیزترین فیلم سال است
بازگشت آقای کارگردان به دنیای گانگسترها
فیلیپ هورن
ترجمه : آرش نهاوندی
فیلم «مرد ایرلندی» با موضوع هیجانانگیز دنیای تبهکاران را از برخی جهات میتوان بازگشت اسکورسیزی به عرصهای که با آن آشنایی کامل دارد ارزیابی کرد. این چنین نیز میتوان گفت که اسکورسیزی با ساخت فیلم مرد ایرلندی دوباره توانسته دوستان قدیمی خود، ازجمله رابرت دنیرو، هاروی کیتل و جو پشی را گرد هم آورد. اما از زاویهای دیگر هم چنین میتوان گفت که اسکورسیزی با مرد ایرلندی نشان داده که مانند همیشه فیلمسازی است که خلاقیت از درونش میجوشد و همچنان بهدنبال ایدههای جدید، روشهای تازه و روشهای جدیدتر روایت داستان است. «چه بگویم؟» اینچنین اسکورسیزی گفتوگو با من در نیویورک را یک ماه مانده به نمایش اولیه فیلم مرد ایرلندی در جشنواره فیلم لندن آغاز کرد؛ «من چیزی ندارم که بگویم. »ما در یک بعدازظهر گرم در هتلی خوب در مرکز شهر لندن، جایی که اسکورسیزی همیشه یک اتاق بهمنظور نگاشتن فیلمنامههایش و دیدار با افراد اجاره میکند، گفتوگو کردیم. او در حال نگارش فیلمنامه اثر سینمایی بعدیاش به نام «قاتلان گلماه» بود که قرار است رابرت دنیرو و لئوناردو دیکاپریو در آن به ایفای نقش بپردازند. پس از فیلم «سکوت» (2016) که در آن شخصیتهای فیلم دچار رنج و عذاب و شکنجه میشوند، فیلم حماسی و سیاه مرد ایرلندی که مدت زمان نمایشاش 3ساعت و20دقیقه است ما را دوباره به دنیای اسکورسیزی باز میگرداند؛ دنیای تبهکاران ایتالیایی- آمریکایی. فیلم مرد ایرلندی نهمین فیلمی است که اسکورسیزی با بازی رابرت دنیرو میسازد. مرد ایرلندی با اقتباس از کتاب جنایی و واقعی «شنیدهام خانهها را رنگ میزنی» (اثر چارلز برانت، 2004) ساخته شده است. این فیلم داستان فرانک شیران (با بازی دنیرو) را روایت میکند که بهدلیل اینکه در زمان جنگ جهانی دوم در ماموریتی که از طرف 2نفر از روسای مافیا، راسل بوفالینو(با بازی جو پشی) و آنجلو برونو (با بازی هاروی کایتل)، بهعهده وی گذاشته شده، با کشتار آکا سروکار پیدا میکند (کشتار اسرای جنگی در لشکر 45ژنرال جورج پاتون). او پلههای ترقی را در زمینه جنایات سازمانیافته در سالهای پس از جنگ جهانی دوم طی میکند و در این مدت با جیمی هوفا (با بازی آل پاچینو)، رئیس قدرتمند بزرگترین اتحادیه کارگری آمریکا که او نیز توسط مافیا حمایت میشود، طرح دوستی میریزد. جیمی هوفا در سال 1975در شهر دیترویت ناپدید میشود و تا به امروز نیز جسد وی پیدا نشده است. پیش از ساخت فیلم، اینطور بهنظر میرسید که اسکورسیزی 76ساله کمی دیر به فکر ساخت فیلم مرد ایرلندی با همکاری رابرت دنیروی 75ساله، هاروی کایتل 80ساله، آلپاچینوی 79ساله و جو پشی 75ساله افتاده است، اما در مراحل اولیه ساخت مرد ایرلندی مشخص میشود که این کارگردان و بازیگران مسن همچنان وضعیت خوب و ایدهآلی برای پیش بردن پروژه فیلم مرد ایرلندی دارند. پشی، دنیرو و پاچینو ، 3بازیگر محوری در این فیلم، بسیار مجذوبکننده ظاهر شدهاند. ساخت این فیلم بدون جلوههای ویژه و جوانسازی چهره بازیگران توسط پابلو هلمن، امکانپذیر نبود. تکنیک جوانسازی چهره بازیگرها این امکان را فراهم کرد تا در صحنههای کوتاهی از فیلم، رابرت دنیرو در نقش فرانک شیران 24ساله در جریان جنگ جهانی دوم ظاهر شود. در بسیاری از صحنههای فیلم نیز بازیگران اصلی با چهره مردان 40یا 50ساله نمایش داده شدهاند.
آیا میتوانید فیلم مرد ایرلندی را برای افرادی که تا به امروز آن را ندیدهاند توصیف کنید؟
اگر بخواهم بهطور کلی بگویم، داستان فیلم در دنیای زیرزمینی اتحادیههای کارگری و سازمانهای جنایی و تمامی زیرشاخههای سیاسی آن در شمال شرق آمریکا در دهههای 50، 60 و 70 میگذرد. داستان البته تا سال 2000 نیز ادامه مییابد و موضوع فیلم بر شخصیت فرانک شیران که یک عضو فدایی جامعه سیاه محسوب میشود، متمرکز است؛ داستان مردی که خود را در موقعیتی مییابد که به هیچ وجه انتظار آن را نداشت. مبنای این داستان عشق، وظیفهشناسی، وفاداری و در نهایت خیانت است. ما تلاش کردیم فیلمی روی یک بوم بزرگ بسازیم، اما در مجموع موضوع این فیلم روی یک شخص متمرکز است و داستان فیلم تا پایان، زندگی و کارهای این فرد را دنبال میکند. مردمان و دولتهای زیادی میآیند و میروند، اتفاقات عجیبی رخ میدهد و مردم مانند موجودات گرو گذاشتهای که سؤالی نباید بپرسند و صرفا باید مانند سربازی وظیفهشناس به وظیفهای که به آنان سپرده شده عمل کنند، احساس میکنند مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند. در این فیلم تضادهای بیرونی و درونی اخلاقی به صورت پررنگی نمایش داده میشود؛ فیلمی است درباره اینکه فرانک شیران چگونه میان انسانیت و کارهایی (جنایاتی) که انجام میدهد، تعادل برقرار میکند. احساسات متضادی که درون فرانک وجود دارد در نهایت او را درهم میشکند. در این فیلم همچنین لحظات طنزآمیزی وجود دارد.
آیا واقعیت دارد که رابرت دنیرو کتاب شنیدهام که خانهها را رنگ میزنی، اثر چارلز برانت (که فیلم مرد ایرلندی از آن اقتباس شده) را پیدا میکند و آن را برای شما میآورد؟
اریک راس فیلمنامهنویس، کتاب را برایم آورد. ما میخواستیم در کنار هم فیلمی بسازیم. ما از زمان فیلم کازینو(1995) با یکدیگر همکاری نکرده بودیم. البته سالها بود که در تلاش بودیم تا پروژههای مشترک انجام دهیم. ما همواره در اینباره با هم صحبت میکردیم اما بر سر کاری که میخواستیم انجام دهیم به توافق نمیرسیدیم. او روزی به من گفت با توجه به زمانی که برایمان باقی مانده خوب است دوباره تجدید نظری روی دنیایی که در آن بسیار احساس راحتی میکنیم داشته باشیم. من به او گفتم درست میگویی، اما داستانهای زیادی در جامعه در حال رخ دادن است و تصور میکنم که ژانر فیلمهای گانگستری تاریخ انقضایش به سر رسیده، بنابراین آیا میتوانیم چیز جدیدی در آن پیدا کنیم؟ پس از آن بود که اریک راس این کتاب را به من داد. من و تیمام در آن زمان روی یک پروژه دیگری به نام «ماشین» (دستگاه) فرانکی با اقتباس از کتاب «زمستان ماشین» (دستگاه) فرانکی، اثر دان ویسلو کار میکردیم، اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که نمیتوانم آن را به یک فیلم تبدیل کنم. این فیلم در ژانرهای مختلفی ساخته میشد و من علاقه نداشتم بر این اساس فیلم را کار کنم. ما یک قرارداد با پارامونت پیکچرز داشتیم اما باب (رابرت دنیرو) تلفنی به برد گری، رئیس سابق این کمپانی گفت که ما کتاب دیگری پیدا کردهایم. میدانستم چه در سر باب میگذرد، بهخاطر اینکه زمانی که او ایده استفاده از آن کتاب را به من داد (من هنوز کتاب را نخوانده بودم)، احساساتی شده و لحن عاطفی بهخود گرفته بود. در همان زمان بود که من به این نتیجه رسیدم که کلید حل مشکلاتم را یافتهام. من هم احساس باب را داشتم و بر این باور بودم که از این طریق ما چیزی را میسازیم که بتواند من را هم احساساتی کند.
با دیدن این فیلم این احساس به آدم دست میدهد که شما از فیلمهای جنایی که طرحهای اصلی آن بر محور افرادی ترسیم شده که در خطر کشته شدن قرار دارند به سمت فیلمهایی که موضوع آنها بیشتر درباره زندگی است حرکت کردهاید. بهعنوان مثال در صحنهای از این فیلم، فرانک شیران متوجه میشود که وکیلش درگذشته است و میپرسد چهکسی او کشته و مأمور اف بیآی به او پاسخ میدهد: سرطان.
اینکه چهکسی او را کشته، نخستین سؤالی است که به ذهن فردی میآید که در دنیای گانگسترها زندگی میکند. این به آن معنا نیست که اف بیآی نیز باید از روحیات و درونیات آدمهایی که در چنین دنیایی زندگی میکنند لزوما با خبر باشد. دقیقا مثل این است که بگوییم یک لحظه صبر کن... اوه نه! درگذشت او بهدلیل عوامل طبیعی بوده است. آنها در این دنیا هستند. در دنیای تبهکاران همهچیز به قدرت مربوط میشود، اما در نهایت همهچیز به عشق بازمیگردد. چگونه او باید همزمان هم با احساساتش و هم با کارهایی که مجبور است انجام دهد و هم با آینده خود کنار بیاید؟ هنگام مرگ گامهای متفاوتی برداشته میشود: تمام مردان و همقطاران او در حال مردن هستند، خانوادهاش دارد از بین میرود یا حتی بسیاری از اعضای خانوادهاش را از دست داده، بهویژه دخترش پگی (که آنا پاکین که در این فیلم عالی ظاهر میشود نقشاش را بازی میکند)، او تنها یک خط در این فیلم دیالوگ دارد. او تنها کسی است که فرانک پدرانه دوستش دارد و علاقه دارد که دخترش در خانه به همراه او که پدرش است زندگی کند. اما زمانی که پگی متوجه میشود پدرش فرانک چه جنایاتی انجام داده حتی حاضر نمیشود با او صحبت کند. فرانک تلاش میکند به دختر دیگرش در اینباره توضیح دهد. با شنیدن توضیحات فرانک متوجه میشویم که او تا حدی درست میگوید، افراد بدی در زمان جنگ بودند و او مجبور شده 411روز در جبهههای جنگ جهانی دوم جان خود را همزمان با حضور در میدان نبرد و پیدا کردن راه خود به سمت ایتالیا، حفظ کند. حضور در میدان جنگ و کشتار، آن هم بهمدت طولانی تأثیرات خود را بر افراد میگذارد، البته من این را بهعنوان توجیه نمیگویم. این به آن معنا نیست که او در ادامه زندگیاش باید جنایت را پیشه خود میساخته. اما در عالم واقع بسیاری از آدمها نمیتوانند ذهن خود را از وقایع رخداده در فضایی خشونتبار پاک کنند و حضور در این فضا در آینده بر رفتار و حرکات و سکنات آنها به نحو عجیبی تأثیر میگذارد.
در این فیلم به مسائل بسیار مهم سیاسی اشاره میشود؛ خانواده کندی، کوبا و ترور جان اف کندی، رئیسجمهور سابق آمریکا. با این حال در این فیلم این مسائل در حاشیه رخ میدهد و به آن موارد بهطور ویژه پرداخته نمیشود.
موضوع کارهای مافیا در دالاس امری جدا از آن چیزی است که در دنیای سیاست میگذرد. من حتی به مسئله دخالت مافیا در دالاس هم بهطور کامل نپرداختهام. تئوریهای توطئه همواره سرگرمکننده هستند. اما بر این باورم که اتفاقاتی در فیلم برمبنای واقعیت رخ میدهد. در فیلم مرد ایرلندی، خشونت بهگونهای متفاوت نسبت به فیلم «رفقای خوب» به تصویر کشیده شده است. در این فیلم اخلاق و هزینههای اخلاقی که اشخاص باید پرداخت کنند موضوع محوری داستان است که در قالب تجربیاتی خشونتبار به آن پرداخته میشود. دقیقا این چیزی است که من در تلاش بودم نشان دهم؛ یک زندگی که در آن شما هزینه میدهید و همه هزینه میدهند. هر فردی که در اطراف فرانک یا دخترش قرار دارد هزینه میدهد. بنابراین فیلم مرد ایرلندی درباره یک زندگی پرزرق و برق نیست. در این فیلم عناصری از طنز نیز وجود دارد؛ طنزی تلخ.
از شما نقل شده که در جایی نسبت به فرایند جوانسازی چهره بازیگرها در نسخه اولیه ابراز نگرانی کرده بودید؛ آیا تکنولوژی جوانسازی چهره حالت چشمان را نیز تغییر میدهد؟
چیزی که من میگفتم این بود که این کاری است که ما باید انجام دهیم. به بیان دیگر فرایند جوانسازی را در چشمها لحاظ نکنید. اما اگر اینکار را بکنید چه اتفاقی میافتد؟ باید کارهای زیادی انجام دهید. با افتادگی زیر پلکها و همچنین خط ابرو چه میخواهید بکنید؟ بنابراین برای فریم به فریم فیلمبرداری کارهای جزئی بینهایتی باید انجام میشد. درنهایت این چیزی است که به بازی و شخصیت نیز ربط داشت. من نمیتوانستم از بازیگران و بهویژه این بازیگران بخواهم که گریم سنگینی را روی صورت خود تحمل کنند و اینچنین به ایفای نقش بپردازند. از دیگر سو نمیتوانستم فقط بهخاطر اینکه آنها نمیخواهند، از این کار خودداری کنم. اما زمانی که پابلو هلمن، ناظر جلوههای ویژه فیلم به سمت من آمد و گفت که من تصور میکنم راهی پیدا کردهام، تا حدی نفس راحتی کشیدم. او بافتهای نازکی مانند لنزهایی که به چشم میزنند برای پوشش برآمدگیهای زیر چشم و همچنین خطوط ابرو بهکار برد، این بافتها را تقریبا با چشم غیرمسلح نمیشد دید و میتوان گفت که به نوعی نامرئی بودند. نهایت تلاش ما این بود که در فرایند جوانسازی کاری کنیم که احساسات در چهره بازیگران کاملا طبیعی باشد. در یک صحنه، زمانی که دنیرو میبایست بهگونهای بازی کند که از چهره وی حس ضعف و آسیبپذیری هویدا باشد، کاملا نتیجه بر عکس از آب درآمد و بهدلیل مشکلی که گریم ناحیه اطراف دهانش داشت اینگونه بهنظر میرسید که او دارد افرادی را که در برابرش قرارگرفتهاند تهدید میکند. در نتیجه متوجه شدیم که باید برای نقاط اطرف دهان بازیگرها هم فکری کنیم.
بازی دنیرو در این فیلم خیلی به دل مینشیند؛ آیا او در فیلمنامه هم دخیل بوده است؟
بله، او یکبار فیلمنامه را خواند و پرسشهایی درباره آن مطرح کرد. پس از آن همزمان با فیلمبرداری، ما تغییراتی در متن فیلمنامه دادیم. ما با همکاری یکدیگر راه خودمان را پیدا کردیم.
آل پاچینو برای شما بازیگر جدیدی بود و بازیگری بود که تابه حال تجربه کار با او را نداشتید؛ آیا او بعد از دیگران به این پروژه پیوست و ابتدای امر حالتی عصبی داشت؟
تصور میکنم که یک مقدار اینگونه بود. من با آل پاچینو از طریق فرانسیس فورد کاپولا در سال1970 آشنا شدم. فرانسیس فورد کاپولا به خانه پدر و مادر من برای شام آمده بود. من همان سال با وی دوست شده بودم. فرانسیس در زمان شام درباره فیلم «پدرخوانده» (1970) با مادرم حرف زد. در آن زمان، استودیویی که ساخت فیلم پدرخوانده را عهده دار بود، مارلون براندو را نمیخواست و من باید از بازیگرانی که میخواستند در فیلم پدرخوانده حضور داشته باشند تست میگرفتم و نمیتوانستم از مارلون براندو تست بگیرم. این مسائل وجود داشت، تا من بازیگر جدیدی را برای ایفای نقش مایکل پیدا کردم. کاپولا در ادامه به مادرم گفت: نام این بازیگر آل پاچینو است و صورتش درست مانند پسر شماست(مارتین اسکورسیزی). او بازیگر خیلی خوبی است اما تا به حال در هیچ فیلمی نقشی بازی نکرده و بهنظر میرسد دستاندرکاران استودیو او را نخواهند. او سپس گفت من نمیدانم با آنها چه کنم و سپس به من گفت: من تورا به دهکده میبرم. او مرا به دهکده گرینویچ برد و من نمایش «موش صحرایی» به کارگردانی آل پاچینو را آنجا دیدم که خیلی نمایش جالبی بود. این برای نخستین بار بود که همدیگر را میدیدیم. پس از فیلم پدرخوانده موقعیت آلپاجینو خیلی تغییر کرد. من برای ساخت «سرپیکو»(1973) با او ملاقات کردم.
پس شما تمایل داشتید فیلم سرپیکو را کارگردانی کنید؟
نه، آنها (مسئولان استودیو) من را درنظر گرفته بودند. خدا را شکر من نپذیرفتم. اینگونه فیلمها ازجمله فیلمهایی است که سیدنی لومت در ساخت آنها مهارت داشت و بعد هم دیدیم که او از پس ساخت این فیلم به خوبی برآمد.
همکاری با آل پاچینو
با آلپاچینو برای ساخت فیلم سرپیکو صحبت کردم. اما آنها تصورات دیگری برای ساخت این فیلم داشتند و در نهایت آلپاچینو در این فیلم به کارگردانی سیدنی لومت به ایفای نقش پرداخت. برخی درباره بازی آلپاچینو در فیلم «نفوذی»(1999) به کارگردانی مایکل مان اینطور قضاوت میکنند که او در این فیلم با عصبانیت زیاد نقشآفرینی کرده است. اما لحظات پر احساسی از بازیگری آل پاچینو در این فیلم نیز وجود دارد. تصور میکنم بازی وی ریشه در خصوصیت شخصیتی آلپاچینو دارد. رابطه دوستانه و صمیمانهای میان آلپاچینو و باب (رابرت دنیرو) وجود دارد که به سالها قبل بازمیگردد. من نمیدانم آیا رابطه فرانک شیران و جیمی هوفا هم در واقعیت اینگونه دوستانه بوده یا نه، اما با توجه به اشارات کتاب، آن دو نیز بهاحتمال زیاد به یکدیگر اعتماد داشتهاند و دوستان نزدیکی بودهاند.
استفاده از تکنیک جوانسازی
ساخت این فیلم بدون جلوههای ویژه و جوانسازی چهره بازیگران توسط پابلو هلمن، امکانپذیر نبود. تکنیک جوانسازی چهره بازیگرها این امکان را فراهم کرد تا در صحنههای کوتاهی از فیلم، رابرت دنیرو در نقش فرانک شیران 24ساله در جریان جنگ جهانی دوم ظاهر شود. در بسیاری از صحنههای فیلم نیز بازیگران اصلی با چهره مردان 40یا 50ساله نمایش داده شدهاند
مارتین اسکورسیزی:
در فیلم مرد ایرلندی، خشونت بهگونهای متفاوت نسبت به فیلم «رفقای خوب» به تصویر کشیده شده است. در این فیلم اخلاق و هزینههای اخلاقی که اشخاص باید پرداخت کنند موضوع محوری داستان است که در قالب تجربیاتی خشونتبار به آن پرداخته میشود