زندگی آسانسوری
شهرام فرهنگی_روزنامه نگار
رؤیا و کابوس پشت در منتظرند یا آنها- رؤیا و کابوس- آنجا هستند و این ماییم که بعد از باز شدن درها با آنها رودررو میشویم. لااقل در قصههای پریان که اینطور است؛ اغلب دری بهسوی دنیایی دیگر باز میشود.
درز دیوار، لای جرز، دروازه، دریچه فاضلاب و... بههرحال دری باید باشد که قهرمان داستان به پس پشت آن برسد و قصهای جادویی آغاز شود یا مثلا آسانسوری که به سمت اعماق زمین فرو میرود و در طبقه منفی هسته زمین میایستد. در تمام این مسیر 99هزار و 999 روزه که در رؤیا انگار به ثانیهای میگذرد، بهجای موسیقی، صدای فروریختن شیر از نوک صخرههای بلند به گوش میرسد. در خواب وضعیت بهگونهای است که نیازی نیست برای درک واقعیت از چشمهایت سند بخواهی، هر چه حس میکنی خود خود واقعیت است، صدای فروریختن قطرههای درشت شیر سرد، به رنگ سفید شیری که از نوک صخرهها سقوط میکنند و روی سنگهای زمخت دره شتک میشوند بهصورت آدمهایی که از تشنگی خشک شدهاند... آسانسور در طبقه منفی هسته زمین متوقف میشود.
درهایش به نرمی مالیدن پماد روی جای زخم، روی ریل به سمت باز شدن سُر میخورند. درها باز میشوند و در خواب اینطور حس میکنی که به مقصد رسیدهای و باید بیرون بروی. میتوانی هرقدر بخواهی در رؤیا دست ببری، میتوانی کمی هم تحریفاش کنی. میتوانی برگردی به لابی جایی که نمیدانی کجاست، رؤیا را به عقب برگردانی، به اتاق آسانسور برگردی و داستان را همانطور تعریف کنی که اگر قرار باشد برای 99هزار و 999روز هم به خواب بروی، باز دلت نخواهد از این خواب بیدار شوی. میتوانی تمام مسیر را دستور بدهی به هر موزیکی که فکر کردی، همان برایت از بلندگوهای آسانسور پخش شود. در مسیر میتوانی از خدمات شرکت رؤیاها نهایت سوءاستفاده را بکنی.
یکی از آپشنهای جذاب این سفر آسانسوری این است که میتوانی برای خسته نشدن از مسیر، هر مردهای را که بخواهی، زنده تا انتهای مسیر در کنارت داشته باشی. قبلش میتوانی تمام خاطراتات (هر کدام که بخواهی) را تروتازه، دوباره زندگی کنی... درحالیکه به هر موزیکی فکر کنی از بلندگوی آسانسور برایت پخش میشود. تا دلت بخواهد میتوانی از امکانات موجود در رؤیا سوءاستفاده کنی. حتی میتوانی بهجای ترشترین کابوسهای زندگیات شربت لیمو سفارش بدهی و از طعم خوشاش، حتی بعد از 99هزار و 999روز دلت نخواهد دیگر هرگز از خواب بیدار شوی. اینها همه ممکن است.
حتی جذابتر از این هم ممکن است؛ دقیقا هرچه تو بخواهی، همان لحظه، همان دم که بخواهی... در آسانسور شرکت رؤیاها که به سوی طبقه منفی هسته زمین در حرکت است و تازه اینطور که در رؤیا آمده، قرار است درهایش رو به سرزمینی باز شود که در آن رنگ دانههای شنهای ساحل آبی آسمانی، خیابانها پر از عطر لیمو و یاس، صدای آدمها شبیه بلبل خرما و... در این سرزمین هم هرچه بخوانی در دم پیش رویت قرار میگیرد، هر چیزی، هر کسی که بخواهی... ولی دیگر وقت بیدار شدن است و مواجهه با زندگی واقعی، آدمهای واقعی، آسانسورهای واقعی.
گوشسپردن به موزیکهای تکراری، نگاه کردن به عددهای سوخته؛ 4های ناقصالخلقه، 5های بیکله، 3هایی که دندان وسطشان افتاده و شبیه شدهاند به... بوی بهجا مانده از مسافر قبلی، چسبیده به دیوارهای آسانسور، همه رؤیاها را پرپر میکند. درها رو به واقعیت باز میشوند، جماعت عین حکایت اتوبوس و تاکسی برای جا شدن از سر و کول هم بالا میروند.
یکی بیرون مانده و میگوید: «شما برید، ظرفیت تکمیله» گروه کر مستقر درون اتاق آسانسور یک صدا عربده میکشند: «بیا بابا جا داره، میبره» آسانسور قد فیل آدم بار میزند و به بالا کشیده میشود. آدمها عین زرافههایی که روی صندلی عقب پژو 405 بازداشت شده باشند، گردنهایشان دور هم میپیچد، دماغ به دماغ، رخ به رخ، شاخ به شاخ، پیشانیهایشان به هم ساییده میشود و به نوک کفشهایشان خیره میشوند. از بخت بد، کابوس در هر طبقه متوقف میشود، درها باز و هیچکس خارج نمیشود.
یکی دو نفر شاید اضافه شوند، اما هیچ از این گله زرافهای کم نمیشود. طبقه بعد و باز بعد و مدام کابوس کش میآید. انگار بعضیها آن بیرون مثل بچهها آسانسوربازیشان گرفته و هر طبقه دکمه آسانسور را زدهاند و از راه پلهها در رفتهاند. کابوس مدام کش میآید و اینطور که در تقدیر آمده، تازه قرار است درهای آسانسور رو به طبقهای باز شوند که در آن تمام کابوسهای تکراری را دوباره باید تکرار کنی. تکرار کنی، تکرار کنی... عین آسانسوری که ظهر تابستان افتاده باشد دست بچهها. تکرار میکنم...