قصههای کهن
حکایتی از سعدی
یاد دارم در ایامِ پیشین که من و دوستی، چون دو بادام مغزدرپوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق مغیب[غایب شدن] افتاد. پس از مدتی که باز آمد، عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی. گفتم: دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
یار دیرینه، مرا، گو، به زبان توبه مده
که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن
گلستان سعدی