دوچشم بسته عاشق، نشسته روی نیمکت شب
فریدون صدیقی _ استاد روزنامهنگاری
راهتان را کج نکنید مبادا تُنگ از دستتان بیفتد و ماهی که شناکردن در پیادهرو را نمیداند طعمه گربه ولگرد شود! نه، با خیال راحت به راهتان ادامه دهید. آنکه از روبهرو با دو چشم تاریک دستدردست عصا میآید، گوشهای بینایی دارد تا جایی که حجم هیبت شما را از صدای نفسهایتان بهدرستی تخمین میزند. او حتی صدای تقلای ماهی ترسخورده در تنگ را در هیاهوی آدمها هم میشنود.
همین دوشنبه رفته، بالادست غروب که نسیم مثل نفس گنجشک روی برگهای رنجور پاییز سر میخورد دیدم دوتن تنگ هم نشستهاند، روی نیمکتی در پیادهرویی که میدان صنعت را به تقاطع بلوار خوردین و بلوار دادمان میرساند. بهگمانم صدای پای مرا پیش از آنکه خودم بشنوم آنها شنیدند تا رفتن مرا با گوش ببینند، چون چشمهایشان تاریکتر از سیاهی بود. هر دو کور بودند؛ دختر و پسری که شبیه بیستوچندسالهها بودند، عجب! راهرفتن یادم رفت وقتی به خودم گفتم عاشقی با چشمان بسته بهتر از جدایی با چشمان باز است. ده قدمی جلوتر روی نیمکتی نشستم تا زل بزنم و از حال خوششان زیر پوست شب لذت ببرم. کاش میشد سیگاری کوک کنم و دودی به نسیم بسپارم به یاد دلتپشهای جوانی! کاش شرم را به کناری میگذاشتم و 2شاخه گل سفید از باغچه پیادهرو میکندم و تقدیم حضور مبارکشان میکردم! دریغ، در همین فکرهای معطر بودم که مرد میانسالی سررسید و رفت بهسوی دلدادگان شب. لحظاتی بعد آنان عصای تاشو باز کردند و همراه مردی که شبیه راننده آژانس اتومبیل بود، رفتند تا برسند به ایستگاهی که نامش مقصد روشن است؛ مثل رودی که به دریا میرسد و از شوق دیدار خودش را در ساحل غرق میکند؛ مثل نابینایی که عاشقی، چراغ دلش را روشن میکند. راستی که چقدر دلبندی خوب است. این را همه محبوبها میدانند.
درختی که در این عکس
کنارمان ایستاده است
سالهای بعد از تو باز هم
به بیرحمانهترین شکل ممکن
میوههای شیرینی داد
هزار سال پیش که کودک بودم در همه سنندج فقط دو نفر نابینا بودند و هر دو حافظ قرآن در مجالس ترحیم بودند و اگر جای دیگری هم میبودند، باز با هم بودند، حتی در میدان اقبال که غروبها جولانگاه عشاق مغموم بود. من دوبار خودم دیدم یکی از آن دو که سبیل داشت به وقت گم کردن زمان، ساعت جیبیاش را درمیآورد و با حوصله دستی روی شیشه صفحهاش میکشید و بعد با صدای رسا میگفت مثلا چهار و چهل دقیقه. پدرم میگفت همه نابینایان قدرت لامسه قویای دارند. همین شد یکبار گفتم چشم بسته راه بروم تا کوری را لمس کنم اما سرم به درخت اقاقیای حیاط خانه خورد، دردی گرفت که بلاتکلیف بین گریه کردن و نکردن بودم. بعدها فهمیدم حماقت دردناکتر از کوری است. نابینایی که با آکاردئون آهنگ سلطان قلبها را نثار عابران میکرد، میگفت متأسفانه این را همه بینایان نمیدانند، قناریهای عاشق هم.
به شیشه ناامید مربا گفتم
صبور باشید
من همچنان چشمانتظار صبحم
امیدم به دستهای خداوندی بود
حالا و اکنون پاییز اندوهگین نابینایان است چون نمیتوانند کرشمه هزاررنگ پاییز را ببینند، آری در دقیقه اکنون که بالغ بر١٥٠هزار نابینا و کمبینا همچنان از آقایانی که جایگاه مهمی دارند اما کمتر مفید به حال نابینایان هستند، گلهها دارند؛ مثلاً چرا بیش از 75درصد معابر مناسب رفتوآمد معلولان نیست یا ٦٠درصد نابینایان با تحصیلات عالی بیکارند؟ یکی از اینان میگوید البته در روزگاری که عدهای از بینایان چیزهای ناروایی را میبینند اما خود را به ندیدن میزنند و یا وقتی که لشکری از تحصیلکردگان بینا از رنج بیکاری چشمهایشان کمسو شده است، انتظار معلولان جسمی از مسئولان قاعدتا نباید بیشتر از معلولان فکری بهخاطر بیکاری باشد! ناگهان دختری نابینا و دانشجوی فلسفه در خیالش مینویسد یادتان باشد، ترس چشمان درشتی دارد و چون منشأ همه ترسها نادانی است پس روز با شب فرقی ندارد. روزنامهنگاری میگوید: «منظور؟» و او جواب میدهد اگر نادان باشیم بینا و نابینا تفاوتی با هم نداریم. در این هنگام از این سخن نغز، قناری زیر طاق ایوان غزلخوان میشود و پسر بانویی که چشمهایش تاریک است روبهروی چشم روشن چراغ شعر میخواند.
به مربای انجیر قسم
به همه حالتهای انجیر قسم
قسم خورده بودم
گفتم: حتماً باید صبحی باشد
که بتواند
همه ما را دور یک سفره جمع کند
شعرها ازرؤیا شاهحسینزاده