سار از درخت نمیپرید تا سارا نمیگفت
فریدون صدیقی _ استاد روزنامهنگاری
حرفی بزن، چیزی بگو! بفرمایید خاطرم را میخواهید مثل بوسه طلوع برقله دماوند، مثل پیداکردن کلید در اتاق پشتی که گنجینه رازهای من و توست! اصلا ساده و زلال بگو دوستت دارم تا حال پر ملالم از اوقات ترک خورده کمی بهتر باشد حتی میپذیرم کمی غلو کنید و بگویید من شبیه هیچکس نیستم و بههمینخاطر دیدنی هستم. راست این است من بخت برگشته نیستم که روی دست خودم مانده باشم و چون دارا یا سارا منتظر باشم تا یکی جفت حال کبوتری من شود. نه، باورکنید، نه. ماجرا این است که از احترام به یکدیگر بازماندهایم لابد چون خود را دوست نمیداریم پس به دیگران احترام نمیگذاریم و نتیجه ساده این باور تولید آدمهایی هستندکه از ما متنفرند و این غمانگیزترین کارکرد روزگار بدخلق و بدقلق است.
روزهایی که غروب شانه به شانه شب راه میروم تا راه رفتن از یادم نرود بسیار دوست میدارم سلام کنم تا تبسمی بسازم و حال کسی را نسیم کنم در این تابستان پاگیر، اما آنان چنان گرفته و بیتفاوت از کنارم میگذرند که گفتی در ترس از شب و تاریکی نگران ناگهان مزاحمانی هستند که تلفن همراه آنان را دوست داشته باشند! شاید هم که آنان به سان من راه میروند تا راه رفتن را گم نکنند. کاش شب، روز بود، دزد صادق، دروغگو لال و مجنون، عاقل بود. آنوقت دارا و سارا فقط بهخاطر عاشقی ازدواج نمیکردند تا بعد از عاقلی از هم جدا شوند. این را همه قناریها، یوزپلنگان، آهوان و بلدرچینها میگویند، حتی روز که پاورچین پاورچین خودش را به غروب میرساند تا به او بگوید به مهتاب برسان سلام ما را!
در من اگر دانه میکاشت کسی
امروز از دستهایم
سیبهای سرخ میچید
در من اگر درختی بود و شکوفه
از آن کبوتران رفته
یکی برمیگشت
آن سالهای دور و دیر که تابستان و گرما حساب و کتابی داشت بوی دم مغازههای آب و جارو خورده چنان نم و نای خوشی داشت که عابران سحر با هر جنبدهای در حال و احوال بودند؛ از بس که تابستان بامدادی، روحبخش بود. اصلا سلام و علیکها خالصتر بود و موسیقی صدا دلکش بود. اصلا مردمان سادهتر از باران در هزار سال پیش میدانستند وقتی بین آغاز و پایان هرچیزی میانی وجود دارد پس هوای احوال نیمروزی را هم باید داشته باشند. آنان حرف بزرگترها برایشان حجت بود؛ وقتی میگفتند اگر میخواهید دنیای تو جایی باشد که تو خود را در آن پیدا کنی پس با دنیا مهربان باش. راستی که چه روزگار کمشیلهپیلهای بود؛ سیب آبدار، انار خونین، انگور بیدانه، انجیر قندعسل و شاهتوت گریان بود یعنی سار از درخت نمیپرید تا سارا نمیگفت.
هر لحظه
از هر شکاف این تن
پرندهای پرواز میکند
و لابهلای بادها و شاخه
گم میشود
حالا و روزگار فصلهای بیمعرفت که زمستانها بیبرف و تابستانها درختکش است در لحظه اکنون من و شما دستکم دوهزار نوع رفتار خلاف قانون در شرف وقوع است؛ از قتل تا رانندگی بدون گواهینامه. مثلا تهدید، تخریب، خیانت در امانت، سرقت و حتی توهین. در همین رفتوآمدهای در کوچه و خیابان؛ در روزگار «چشماتو واکن آلبالو خشکه! بزنم ناچار شی پشت چراغ قرمز، زرد شی!» یا در روزگار دامچاله کلاهبرداری تعجب ندارد که بخوانیم مرد جوانی با ترفندکمک به خیریه از٣٠زن مهربانتر از مادر١٥٠میلیون تومان کلاهبرداری کرده است. با این وضع آیا باید تبسم را از کوچه، از درخت و از سارا و دارا، مریم، مهدی، تهمینه و تهماسب دریغ کرد؟ مبادا خیال کنند ما سادهایم و سرمان کلاهی بزرگتر از میدان آزادی بگذارند؟ من اما با این وصف از آن جایی دلم برای لحظههای خاص زندگی میتپد نمیخواهم تبسم را گم کنم، سلام را فراموش کنم و عاشقی را ازدست بدهم بهخاطر زمانهای که گاه باشکوهتر از کوه وگاه کوچکتر از یک دانه عدسی در باغچه است. این را در گوش فرفرهای زمزمه کردم که در دست دخترک ککمکی موقرمزی منتظر نسیم بود و وقتی فرفره، فرفره شد دخترک از خرسندی لبخندش را به اطرافیان بخشید.
کودکی آمد
با نوک انگشت مرا کشید
برای تنهاییهایم
تو را اضافه کرد
همه شعرها از بهزاد عبدی