بی نفس
داستان خیلی ساده پیش رفت. هوا آلوده شد، ریههای پیرمرد پر شد از بینفسی و رفت زیر چتر اکسیژن در بیمارستان.
از صبح تا شب ماسک اکسیژن روی دهانش بود اما چشمش خیره میماند به پنجرهای که بیرونش غبار و دود و حجم نامتعارف رنگ خاکستری بیداد میکرد. دکتر گفته بود زندگی در تهران برایش سم است اما کجا میتوانست برود؟ بچه تهران کجا باید برود برای زندگی؟ حتی همان روزهایی هم که گفته بودند منطقه محل سکونتش یکی از آلودهترین نقاط شهر است هم از محله قدیمی دل نکنده بود.
حالا از تهران برود؟ هر صبح در بیمارستان با دلتنگی شهری که دوستش میداشت آغاز میشد و ریههایش انگار برای اینکه دیگر در این شهر و خاطراتش پرسه نزند دست به یکی کرده بودند. یک روز دکتر میگفت ریههایش آب آورده و یک روز جواب آزمایش خبر از عفونت ریوی میداد. خلاصه هر چه بود تمام شد. لابد آن شبی که پرستار رسید بالای سرش و گوشه پرونده پزشکیاش نوشت علت مرگ: قطع تنفس، داشته از پنجره بیمارستان آسمان شهر بیستاره و بیباران را نگاه میکرده و افسوس میخورده...