• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
پنج شنبه 3 مرداد 1398
کد مطلب : 68379
+
-

بی‌خیال ما شو داداش!

روایت
بی‌خیال ما شو داداش!

محمد سرابی/روزنامه‌نگار


 4 نفر بودند با 2 موتور. کنار بزرگراه ساعت 11 شب؛ داشتم راه می‌رفتم تا به‌جایی که مسافرکش‌ها سوار می‌کنند، برسم و به خانه برگردم. یک موتور رد شد و پشت‌سرم ایستاد. دومی جلویم پیچید. یک جوان پیاده شد. صورتش توی تاریک و روشنی شب درست دیده نمی‌شد ولی برق تیغه چاقو را زیرچانه‌ام می‌دیدم. داد می‌زد: گوشی رو بده. گوشی رو بده. کوبیده شدم به دیوار. برای برنامه بازدید خبرنگاران از بازسازی خط 7متروی تهران رفته بودیم. مترو به‌خاطر نقص‌ها تعطیل شده بود. حالا نماینده‌های رسانه‌ها را جمع کرده بودند تا نشان بدهند تجهیزات درست شده است.
 بعد از برنامه از گروه خبرنگاران جدا شدم تا زودتر به خانه برسم. نگهبان کارگاه متروی بریانک گفت: از کوچه‌ها نرو. اینجا خفت‌گیری می‌کنند. از مسیر کنار نواب برو. از راهی که او گفت رفتم. کوتاه و مستقیم؛ خفت‌گیر‌ها آمدند.
هرچه می‌زد و فحش می‌داد کیف را محکم گرفته بودم و ول نمی‌کردم. توی باغچه‌ کنار بزرگراه بودیم. بند کیف را کشید که پاره شد. توی کیف موبایل و پول و خرده‌ریز معمولی داشتم. دودستی گرفته بودم و ول نمی‌کردم.
خودم قبلا به بقیه می‌گفتم هیچ وقت جانتان را به‌خاطر پولتان به خطر نیندازید. حدود یک سال قبل ‌دزد، موبایلم را جلوی زن و بچه‌ام از جیب شلوارم قاپید و چند قدم جلوتر پشت یک موتور پرید و فرار کرد. شکایت کردم و پلیس چند‌ماه بعد دستگیرش کرد. 20ساله بود. 85شاکی داشت که 4نفرشان با قمه زخمی شده بودند. قاضی 18سال حکم داد.
افتادم روی زمین گل‌آلود، درست کنار یک نهال که دور تنه‌اش پر از آب بود. می‌گویند شب‌ها به فضای سبز آب می‌دهند که زیاد بخار نشود. می‌گفت: گوشی رو بده. می‌گفتم: بی‌خیال ما شو داداش. رفیقش که سوار موتور بود، گفت: ولش کن بیا. کیف به‌دست روی زمین افتاده بودم. گفتم: بی‌خیال ما شو داداش. صدای رفیقش آمد که گفت ولش کن. دیروقت بود. جوان بلند گفت: « اَه» و رفتند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :