قصههای کهن
شلغم پخته یا مرغ بریان
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردشِ آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعتِ پایپوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت، سپاسِ نعمت حق به جای آوردم و بر بیکفشی صبر کردم.
مرغِ بریان به چشم مردمِ سیر
کمتر از برگِ ترّه برخوانست
وآنکه را دستگاه و قوّت نیست
شلغمِ پخته، مرغِ بریانست
گلستان سعدی
در همینه زمینه :