رازهای صحنه
دیدار با دکتر قطبالدین صادقی که 50 سال است مینویسد و تئاتر کار میکند
مریم منصوری:
متولد 3اردیبهشت 1331در سنندج است. دکترای هنرهای نمایشی از دانشگاه سوربن دریافت کرده و تاکنون بیش از 60مقاله پژوهشی نوشته که از آن جمله میتوان به «چگونه متون کهن را به ادبیات نمایشی تبدیل کنیم» اشاره کرد. صادقی از سال 1364در دانشکدههای مختلف مشغول به تدریس بوده و تا امروز بیش از 50 نمایشنامه نوشته و 52 نمایشنامه را کارگردانی کرده است. ترجمه متون نمایشی جهان به فارسی، بازی در سریالها و فیلمهای تلویزیونی همچون کیف انگلیسی، کلاه پهلوی و معمای شاه و دبیری مجموعه 100جلدی «تئاتر معاصر جهان» در نشر قطره ازجمله دیگر فعالیتهای این نویسنده، کارگردان و بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون است. صادقی انسان بزرگی است که در چشمهای زندگی خیره میشود و تمام قد، زندگی میکند. در این گفتوگو کوشیدیم از دریچههای مختلف درباره زندگی و علاقهاش به فرهنگ و هنر بپرسیم. باشد که پاسخهایش بهکار نسل امروز بیاید.
نخستین کاری که در زندگیتان انجام دادید چه بود؟
چه کاری؟
هر کاری! منظور صرفا کار تئاتر نیست.
پدرم مرد بسیار منضبطی بود. او قبل از اینکه به دبستان برویم، برای اینکه در ایام مدرسه بیهوده در کوچهها نچرخیم؛ ما را به مکتب قرآن فرستاد. بعد که به مدرسه رفتیم و تابستانها بیکار میشدیم، میگفت؛ شما نباید در کوچهها ول بگردید و الگوی شما، بچههای ناباب باشند. هر سال، من و هر یک از برادرهایم را جایی به شاگردی میفرستاد؛ مثلا شوهر یکی از دخترعموهایم خیاط بود. یک سال شاگرد خیاط بودم. یک سال شاگرد پسر عمویم بودم که ساعتساز بود. یک سال هم شاگرد داروخانه بودم؛ نزد شوهر دختر عموی دیگرم که دکترای داروسازی داشت. یک سال هم پیش عمویم بودم که حجرهای در بازار داشت. در واقع پول برای پدرم مهم نبود. این کارها بهانهای بود تا در محیط خانوادگی، برخورد اجتماعی داشته باشیم و با آدمهای ناباب نچرخیم.
کی از سنندج به تهران آمدید؟
دیپلمام را که گرفتم. در آن زمان هم کار تئاتر میکردم؛ بازی و کارگردانی و... هم اینکه در شهرداری، راهنمای نوسازی شدم تا پول تو جیبی داشته باشم. سال بعد در کنکور دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران شرکت کردم و به خاطر تحصیلات عالی به تهران آمدم؛ یعنی سال 1350.
از بین تمام کارهایی که به پیشنهاد پدر انتخاب کردید، چرا تئاتر را ادامه دادید؟
شاید شروع این ماجرا به قبل از دبستان برمیگردد. برادر بزرگتری داشتم که عاشق سینما بود. یک روز با رفقایش، مرا به سینما برد. تنها سینمایی که در سنندج وجود داشت، نامش فردوسی بود. آن زمان، فیلمها دوبله نبودند. اغلب هم فیلمهای آمریکایی میآوردند. بعضی وقتها در بین فیلم، به زبان فارسی خلاصه صحنه را مینوشتند که من سواد آن را هم نداشتم. خلاصه نخستین باری که به سینما رفتم، یکدفعه متوجه شدم که قصه فیلم در حال تکرار شدن هست. نگو فیلم که تمام شده، برادرم و رفقایش رفتهاند و من را جا گذاشتهاند. یک وقت دیدم گوشم کشیده شد. برگشتم، دیدم برادرم میگوید: تو هنوز اینجایی؟! گفتم؛ من فکر کردم که تو رفتی و برمیگردی!
یادتان است که چه فیلمی بود؟
فیلم تارزان بود. هیچ وقت یادم نمیرود. آتشی در جانم انداخت. بعد که به دبستان رفتم، گروهی نمایشی را در تالار امیرکبیر سنندج کار کرده بودند و من هم ذوقزده رفتم و بلیتش را خریدم. پدرم اول پولش را نمیداد. بلیت آن، دو تومان بود که آن موقع خیلی بود. خلاصه آخرین روزی که برای خرید بلیت مهلت داشتیم، با گریه به خانه رفتم و گفتم؛ شیشه مدرسه را شکستهام. گفتهاند باید دو تومان بیاوری! هیچ وقت یادم نمیرود. پدرم نگاهی به مادرم انداخت و دو تومان را داد. فهمید که دروغ میگویم. بعدها فهمیدم که آن نمایش درباره تبلیغات بعد از کودتا است، علیه کشورهای خارجی و احتمالا ضد تودهای. با اینکه حدود 60 سال از آن گذشته ولی کاملا همه آن را از حفظ هستم. نمایش درباره عدهای محصل در خارج از کشور بود که از آنها میخواستند به کشورشان خیانت کنند. یکی از آنها که در جواب این درخواست نه گفته بود، در کلاس درس تیرباران کردند. او در آخرین لحظه در پیرهنش دست میکرد و پرچمی را درمیآورد و شعار میداد و... یعنی در واقع به ما درس میهنپرستی میداد. ما روی نمیکت نشسته بودیم و معلم و ناظم ما را به صف بیرون بردند. هیچ وقت یادم نمیرود که از سالن نمایش تا خانه را گریه کردم.
چرا؟
هیجان به من دست داده بود. ببینید! وقتی فیلم و نمایش میدیدم، احساس میکردم که رازی در حفره نورانی سالن سینما و همینطور صحنه تئاتر هست که با روح و جانم الفت دارد. همان تجربه، باعث شد که بعد از هربار فیلم دیدن با برادرهایم، در میدانچهای که در مقابل خانه ما بود، همان فیلم را بازسازی کنیم. جالب بود، یک وقت نگاه کردیم و دیدیم که 300 تا بچه در سکوت ما را نگاه میکنند. نه سالنی بود، نه مربیای... هیچ! در کوچه. این در واقع سرآغاز فعالیتهایم بود. بعد از آن هم به انجمنهای فرهنگی دبیرستانها رفتم. در سنندج، پنچ دبیرستان بود و هر پنج تا سالن داشت.
سالن تئاتر؟
بله! و بچهها یاد گرفته بودند که در طول هفته به اندازه سه ساعت، تئاتر و موسیقی تولید کنند و عصر پنجشنبه با همین تولیدات بچهها تفریح و رفع خستگی میکردند. از همان بچگی آموختیم که فرهنگ خودمان را تولید کنیم. این خیلی مهم است؛ مصرفکننده دیگران نبودیم. خودمان تولید میکردیم. خلاصه شدم فعال این عرصه.
در واقع تنها دلیلی که برای ورود به جرگه تولیدکنندگان کالای فرهنگی ذکر میکنید، اشتیاق درونی است.درست است؟
بله! مهمترین نکته این است که ما خودمان تولیدکننده بودیم. فقط مصرف نمیکردیم. هفتهای نبود که انجمن فرهنگی دبیرستان برنامه نداشته باشد. ما نسلی هستیم که حتی اسباببازیهایمان را هم خودمان ساختیم. به همین دلیل اهل ترمیم هستیم. اسباببازی ما که میشکست، آن را دور نمیانداختیم. ترمیم میکردیم. بچههای این نسل، اهل اسباببازی کائوچویی هستند؛ تا میشکند، آن را پرت میکنند و یکی دیگر میخواهند. اهل بازآفرینی و تداوم نیستند. فوری قطع میکنند. بعدها که از این فضا فاصله گرفتم و کمی مطالعه کردم، فهمیدم که یکی از بزرگترین درسهایی که از کودکی گرفتهایم همین است؛یعنی هرچه را که ساختهایم، قدرش را بدانیم. به همین دلیل، نسل ما بسیار سختکوش و زحمتکش بود و درواقع، هرچه بهدست آورده، حاصل تلاش، استعداد و خلاقیت خودش است. چیزی به این نسل پیشکش نشده. هنگامی که محصل بودم و میخواستم کتابهای تئاتری بخرم، با اتوبوس به تهران میآمدیم و شب با اتوبوس برمیگشتیم. اصلا در سنندج کتابفروشیای نبود که کتابهای تئاتری داشته باشد.
زندگی امروز به سمت مصرفی شدن پیش میرود.بهنظر شما فرهنگ سختکوشی و تولید در این شرایط چگونه میتواند حفظ شود؟
بچههای این نسل باید الگو داشته باشند. در خانواده ما همه نوع کتابی بود؛ از حافظ بگیرید تا «کیمیای سعادت» امام محمد غزالی و کتابهای شاعران کرد، اما کتاب تئاتر و رمان نبود. زمانی که به کتابخانه آموزش و پرورش رفتم، نخستین کتابی که خواندم؛ «راه آبنامه» نوشته جمالزاده بود، بعد؛ «یکی بود، یکی نبود». نخستین کتابی که خریدم؛ «تولدی دیگر» فروغ فرخزاد بود. یکی از دبیرهای خوشفکر سنندج، آقای خلیل رشیدیان، پدرش قصابی داشت. پدرش که فوت کرد، قصابی را به کتابفروشی تبدیل کرد. او بود که نخستین نمونههای فرهنگ مدرن را در قالب نمایشنامه، شعر نو و رمان به شهر ما وارد کرد. از سنین 13، 14سالگی کتاب خریدن و خواندن را یاد گرفتیم. به سختی هر چیزی را بهدست آوردیم. یک هزارم امکانات امروز را نداشتیم. به همین دلیل باید تلاش مضاعف میکردیم. نمایش «پهلوان اکبر میمیرد» بیضایی را در دبستان در کلاسی با عرض سه متر و طول هفت متر اجرا میکردیم! آنقدر هوا سرد بود که با پالتو تمرین میکردیم. یکی از دبیرها ما را رهنمایی میکرد. با اینکه محصل بودیم باید تا صبح متقال میپیچیدیم، میخ میکوبیدیم و باید میساختیم. هیچی نبود! هرچه بود، همت خود ما بود. درهر حال، آن شرایط ما را سفت و سخت و مقاوم بار آورد. زود جا نمیزدیم. سالها کار تئاتر کردم و یک ریال پول نگرفتم. نخستین بار که 19 سالم بود و 200 تومان به من دستمزد دادند، میترسیدم به آن دست بزنم. از خودم میپرسیدم؛ مال منه واقعا؟! اصلا باورم نمیشد. ما با عشق و علاقه، زحمت میکشیدیم. یک شب تا صبح در سالن نمایش بهخودم لرزیدم و تکه پارچهها را بهخودم پیچیدم و خوابیدم. نه پروژکتوری بود و نه وسایل گریم. هنگامی که نمایش «زاویه» را کار میکردیم؛ پشم و چسبی که به شقیقهام زده بودند، تا یک هفته روی صورتم مانده بود.
چرا کنده نمیشد؟
وسایل این کار را نداشتیم. فقیر بودیم. الان که نگاه میکنم میبینم در عین سختی، چقدر شیرین و جذاب بود. تخیل ما کار میکرد. رویاهای ما فروکش نمیکرد. دائم به آن افزوده میشد و برای تحقق پیدا کردن این رویاها و تخیلات شاعرانه و هنری سختترین شرایط را قبول میکردیم. یادم میآید که هفت، هشت نفر بودیم که سالن را جارو زدیم. بعد پولمان را روی هم گذاشتیم؛ دیدیم میتوان با آن یک سنگک خرید و یک کاسه ماست. نمیدانید، آن سنگک و کاسه ماست را بعد از تمیز کردن سالن و دستمال کشیدن صندلیها چطور خوردیم! چون دو، سه نفر پرخور بودند، گفتیم همه لقمهشان را آماده کنند، سوت که زدیم همه نان را به ماست بزنند. از شدت خنده، کسی نمیتوانست سوت بزند!
کی به فرانسه رفتید و چرا؟
رتبه اول دانشکده بودم و از طرف وزارت علوم، برای ادامه تحصیل رفتم. اول زبان یاد گرفتم. انگلیسی میدانستم، اما ناچار شدم که فرانسه هم یاد بگیرم. بعد از 9ماه، سر کلاس کارشناسی ارشد رفتم؛ زمستان 1354بود. 10 سالی طول کشید تا مدرک کارشناسی ارشد را گرفتم و از تز دکترایم دفاع کردم. سال 64هم برگشتم.
در فرانسه هم کار میکردید؟
رتبه اول دانشکده بودم و برای چهار سال بورسیه شدم اما بعد تمدید نشد و گفتند؛ هنرهای نمایشی مورد نیاز جامعه ما نیست! رشتههای دیگر را تمدید میکردند. بعد از آن ناچار شدم خودم کار کنم. پاره وقت کار میکردم. جمعه و شنبه ظهر میرفتم سر کار تا ساعت نه و نیم شب. یکشنبهها استراحت میکردم و روزهای دیگر به درس و دانشگاه میگذشت. یکی از سختترین مراحل زندگیام 9 ماه اولی بود که به زبان فرانسه تسلط پیدا کردم تا بتوانم بروم سر کلاس فوقلیسانس. روزی شش ساعت کلاس میرفتم و شش ساعت هم در خانه کار میکردم.
با این پیش زمینه، الان فکر میکنید که تولید اثر هنری میتواند کار باشد؛ منظورم کار بهمعنای اشتغال است؟
بله! در اقتصاد هنر، کار هنری یک کالا است. کالایی که باید عرضه و تقاضا داشته باشد. تبادل شود تا زندگی هنرمند هم تأمین شود. اخیرا تحقیقی کردم و متوجه شدم که در سال گذشته، در سطح شهر پاریس، چیزی نزدیک به 15 میلیارد یورو گردش مالی هنر بوده است.خب حالا ببینیم در ایران چقدر است؟ خیلی کم! غرب یاد گرفته که برای روح و اندیشه هزینه پرداخت کند. در ایران این اتفاق هنوز نیفتاده؛ موسیقی را کپی میکنند؛ کتاب را افست میکنند. نمیدانند که نویسنده برای نوشتن آن کتاب، عمرش گذاشته. در فرانسه اگر کسی پنج کتاب بنویسد از طریق تجدید چاپ و ترجمه کتابهایش به زبانهای دیگر زندگیاش تأمین میشود. یارانهای که در ایران دولت به هنر اختصاص میدهد، بسیار کم است. از آن طرف، مردم هم نیاموختهاند که زندگی هنرمند را تأمین کنند. به چهار تا کنسرت و تئاتر ستارهها نگاه نکنید؛ قشر عظیم بچههای هنری محتاج هستند و زندگیشان میلنگد. چند نفر را از بچههای تئاتر را میشناسم که در آژانسها کار میکنند. هنرمند ما بین واقعیت زندگی روزمره، کارهای غیرهنری و کارهایی که تخیل و ذوق هنریاش اجازه میدهد، گیر کرده است. به این ترتیب؛ قسمت اعظم خلاقیت او میمیرد و هرگز تحقق پیدا نمیکند. کسانی که هنر نمایش را دستگاهی فکری میدانستند که با آن میتوان اندیشید و مسائل را تحلیل کرد، بعد از جنگ کنار کشیدند و به جای آنها عدهای به میدان آمدهاند که آرمانها و دغدغههایشان فرهنگی نیست. آنها دنبال نوعی تفنن میگردند، با چاشنی ستارههایی که با آنها عکس بگیرند و پز بدهند!
همین نگاه عمومی به هنر با چاشنی ستارهها، باعث نمیشود که در حوزه هنر هم اقتصادی شکل بگیرد؟
هماکنون مخاطبان هنر قشری هستند که پول دارند، ولی از علایق فرهنگی و هنری کافی برخوردار نیستند. اشکال بزرگ این است که این قبیل افراد به میدان آمدهاند و بهترین کارگردانها و نویسندههای ما عقب کشیدهاند. آنهایی که کار فرهنگی میکردند و وظیفهشان، دفاع از هنر واقعی بود، الان دیگر میدان ندارند. هرجا میروی، نخستین سؤال این است که چقدر میفروشی؟! بهترین بازیگران ما دارند فراموش میشوند، بهترین کارگردانهای ما در خانه هستند، مگر اینکه کارهای پر زرق و برق عجیب غریب انجام دهند. امروزه همه عاشق دیدن نمایشهای پرزرق و برق و باشکوه شدهاند. نمایشهای کوچک برای کسی جذابیت ندارد. نمایشهای انتقادی را هم کسی نمیپذیرد؛ چون محافظهکار شدهایم. آثار اجتماعی هم نمیفروشند؛ آثاری میفروشند که جنبههای تفنن در آنها رعایت شده باشد؛ رقص و آواز و جلوههای بصری دکور و...
در چنین شرایطی، چرا به فکر افتتاح یک سالن خصوصی تئاتر افتادید؟
سه دلیل داشت؛ اول اینکه اینجا یک آکادمی بازیگری و کارگردانی است و اینکه یک سالن تئاتر به اندازه چارسو دارد. متأسفانه امروزه آموزش هنر بازیگری و کارگردانی در دانشگاهها به یک کاریکاتور تبدیل شده است. سی و چند سال است تدریس کردهام و یکی از دغدغههایم همیشه آموزش بوده. میخواستم به سهم خودم گوشهای داشته باشم تا نگذارم اصولی که بازیگران دنیا با آن آموزش میبینند فراموش شود. نکته دوم این که؛ ما یک گروه چهل نفره بودیم. تا حالا پنجاه و دو کار کارگردانی کردهام و پنجاه نمایشنامه نوشتهام. با کارگردانهای دیگری که در گروه ما بودند، 80 کارگردانی داریم. 40 متر اتاق نداشتیم که در آن جمع شویم. هیچکس به ما جا نمیداد. این باعث رنج روحیام شدهبود. از خودم میپرسیدم؛ من با این همه سابقه، حتی یک سالن تمرین نداشته باشم؟! نکته دیگر اینکه در همه جای دنیا، سالنهای تئاتر را در اختیار کارگردانهای صاحب سبک قرار میدهند؛ کسانی که صاحب شهرت ملی هستند. اینجا کسانی رئیس تالارهای تئاتر شدهاند که متأسفانه تئاتر را نمیشناسند. از طرف دیگر در برخی از این سالنها اصلا نمیشود کار کرد؛ باندهایی بهوجود آمدهاند که کاملا رفاقتی عمل میکنند. بیست سال از آخرین باری که در تالار وحدت اجرا داشتم، میگذرد؛ با نمایش «زنان صبرا، مردان شتیلا». یا مثلا پنج سال است که به تئاتر شهر نرفتهام. دو، سه سال اخیر در سنندج، مهاباد، ترکیه و در عراق کارگردانی کردم؛ برای اینکه استعدادم و ذوقم فروکش نکند. در کنار همه اینها در مهاباد دو ماه هم کلاس آموزشی گذاشتم. نهتنها از کارم در آن مناطق پشیمان نیستم، بلکه بسیار هم سرافراز هستم. جوی که الان در تئاتر ایران، حاکم است یک جو تجاری، پولی و دلالی است.
با توجه به پیشینهای که از خودتان گفتید، بهنظر میرسد برای این همه کار کردن، باید سبک خاصی در زندگی داشته باشید.
روزی 10 ساعت کار میکنم. خوشحالم که عمرم را تلف نکردهام. اهل تفنن نیستم. سفرهایم هم سفرهای کاری است. سالهاست که تفریح و کار و زندگیام یکی شده. هیچ چیزی بالاتر از خلاقیت و کار فرهنگی و هنری به من لذت نمیبخشد.
یعنی اصلا استراحت نمیکنید؟
نه! برای اینکه - خدا را شکر- سالم هستم. اهل هیچ چیزی نیستم و مرتب ورزش میکنم. پیش آمده که بیمار بشوم، ولی مقاومت بدنیام زیاد است. گاهی شب تا صبح مینویسم و یکدفعه متوجه میشوم که روز شده. گاهی اوقات، صبح که بیدار میشوم شروع به نوشتن میکنم تا ساعت 11 شب. شب بیرون میروم و کمی ورزش میکنم تا خستگی جسمی هم به سراغم بیاید و فقط مغزم خسته نباشد.
الماس های درخشان
سال دوم دانشگاه بودم که تمام مثنوی را خواندم و سال سوم تمام شاهنامه را. از سال 50مشغول پژوهش و تحقیق هستم. تمام آثار نظامی را هم خواندهام.بهنظرم رفتن به سوی تئاتر ملی و تئاتری که متعلق به فرهنگ، اندیشه و خاطرات ازلی ما باشد و در ناخودآگاه ملی ما ریشه داشته باشد، با چند روش ممکن میشود: یک؛ کار روی آیینها و مراسم گوناگونی که در این کشور پهناور رایج است. ما ایرانیها برای تنظیم روابط خویش با طبیعت و ماوراءالطبیعه، آیینهای زیادی را آفریدهایم ؛ آیینهایی که هر ساله تکرار میشوند.
روش دوم؛ کار روی شکلهای نمایشهای سنتی است؛ مثل تعزیه، نقالی، روحوضی... روی نمایش روحوضی، دو کار اساسی انجام دادهام، روی نقالی هم کارکردم. «هفت خوان رستم» را براساس نقالی و «سحوری» را براساس آیین سحوری نوشتهام. راه سوم؛ کار روی متون ادبیات کلاسیک، مثل حماسه، تغزل و عرفان است. «دخمه شیرین» را از روی خسرو و شیرین نظامی نوشتهام. «مویه جم» را براساس شاهنامه کار کردهام و «سیمرغ» را براساس منطقالطیر عطار. به تمام شاهکارهای ادبیات حماسی و تغزلی ایران سر زدهام و از آنها درکارهایم بهره بردهام. روی «تاریخ جهانگشای جوینی» دو، سه تا کار اساسی کردهام؛ مثل «هفت قبیله گم شده» یا «مروارید». روی تاریخ بیهقی هم کار کردهام.
این راهها ما را به یک تئاتر خودی میرساند. ما که نباید همیشه تکرارکننده درجه چندم آثار اروپایی و آمریکایی باشیم. باید از آنها بیاموزیم اما نمیتوانیم ریشههایمان را فراموش کنیم. نیاکان ما با دست خالی، الماسهای درخشانی آفریدهاند. ظلم است اگر آنها را انکار کنیم. بسیار جذاب هستند. تاریخ به من ثابت کرده که تاچیزی را خوب نشناسید، خوب هم آن را دوست نخواهید داشت. دوست داشتن واقعی، پس از شناختن اتفاق میافتد. بنابراین فرهنگ سرزمین خودمان را باید خوب بشناسیم، تا آن را خوب هم دوست بداریم. آنهایی که ذهنشان مدام در تبعید رمانها و فیلمهای خارجی است؛ سرزمین و فرهنگ خودشان را نمیشناسند.