دنیای این روزهای من
هویج پلو در کارگاه رامبراند
کنار میز ایستاد و غذای روز را برای انتخاب پیشنهاد داد: غذای روزمون هویج پلو هست و در جواب قیافه متعجب و ناخرسندی که به منوی پارچهای خیره شده تأکید میکند: «بی نظیره. مطمئن باشین.»
برای رهایی از ذهنیتی که نخستین و آخرین تجربهاش در تست کردن هویج پلو آن هم در یک مراسم خانوادگی پر آب و تاب و رودربایستی شکل گرفته بود فهرست غذاهای منو را زیر و رو میکرد که این بار منبع صدای کنار میز نهیب جدیتر و شیطنتآمیزتری زد که: «معمولا آقایون با این غذاها خیلی میونه ندارن اما در انتخابش تردید نکنید.»
باید تصویر این صدا را کشف میکرد. سرش را خوب بالا گرفت تا او را ببیند. خب همین یک نگاه هم کافی است برای غرق شدن در یک تجسم از تابلوهای نقاشی فرشتگان که لابد امضای رامبراند هم پایش دیده میشود. البته حالا یک ظهر دلانگیز آفتابی اما سرد است در بهمن ماه تهران نه یک کارگاه قرون وسطایی نمور نقاشی. کافه شلوغتر شده و صدای موسیقی که تا قبل از پیشنهاد هویج پلو حالش را خوب کرده بود حالا سوهان اعصابش شده است. باید از این مهلکه نجات پیدا کند. همراهش که هویج پلو سفارش داده به دقت او را زیرنظر دارد و صاحب صدا هم لبخند بیدریغش را کمرنگتر کرده و در انتظار تکمیل سفارش است. فورا خودش را جمع و جور میکند و میگوید: حتما پیشنهاد شما دقیق است اما ترجیح میدهم که غذای دیگری انتخاب کنم و خیلی زود هم نخستین گزینه را از روی منو میخواند: کشک بادمجان... هوووف.
«حتما میآرم خدمتتون». این جمله حکم آزادباش بعد از ساعتها خبردار ایستادن را برایش دارد. هویج پلو روی میز است و بوی عطرش همه جا را پر کرده . کشک بادمجان هم از راه میرسد. باید خودش را دوباره در دنیای موسیقی سنتی در حال پخش گم و گور کند. با خودش فکر میکند که فرشتهها چقدر با او غریبهاند و نخستین لقمه از هویج پلویی را که سفارش نداد در دهان میگذارد.