• یکشنبه 22 تیر 1404
  • الأحَد 17 محرم 1447
  • 2025 Jul 13
پنج شنبه 30 خرداد 1398
کد مطلب : 60722
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/LE1g
+
-

کودک چهار‌راه صورت بی‌حوصله‌ای دارد

کودک چهار‌راه صورت بی‌حوصله‌ای دارد

فریدون صدیقی _ استاد روزنامه‌نگاری

من از تو چشم‌هایت را می‌خواهم؛ آن دو چشم روشن که معصومیتی ژرف و غریب دارد. من از تو دست‌هایت را می‌خواهم که رنجورتر از مهتاب شب اول ماه، شرمنده همه ستاره‌های عالم است. اصلا من از تو، همه تو را می‌خواهم که نازک‌تر از نیلوفر، زیر چراغ قرمز چهارراه سرت را به‌سختی بالا گرفته‌ای.

هر غروبی که  از تقاطع خیابان خوردین می‌گذرم می‌بینم دخترکی نیلوفری دستگیر پیراهن پدرش است؛ پدر که صورتی درهم و عبوس دارد چیزکی می‌نوازد با ویولن اخمویی که رنگ به رو ندارد تا شاید کسی درنگ کند و دستی برآرد و پولکی بگذارد کف دست دخترک که صورتی ناامید و بی‌حوصله‌ دارد. دخترک البته همراه دارد، شاید برادر که کمی بلندتر از ویولن پدر است، چنان دخترک که قد کمانچه کیوان کلهر است. پسرک گاهی جایش را به خواهر می‌دهد تا او بنشیند پای تیر چراغ برق و خیره شود به بام گردان برج میلاد که چراغ‌هایش چشمک رنگین می‌زنند. آیا این خواهر و برادر کودکان کارند یا کودکان خیابان که کارشان توزیع بی‌دریغ افسوس و افسردگی بین رهگذران و توزیع احتمالا شرمندگی بین کسانی است که مسئول توزیع عدالتند، نه تکثیر بی‌عدالتی؟ کاش می‌توانستم آن چشم‌ها، آن دست‌ها و تن شکسته از رنجوری را سر و سامان می‌دادم و شما هم آن یکی و شمای دیگر آن دیگری و دیگران دیگر در گذرگاه‌های ١٣٩٠ شهر دیگر ایران تا ‌ماه از خرسندی، هر شب چهارده باشد تا ستاره‌ها را سینه‌ریز کند تا حال شما چون عصرهای بهاری شود و بستنی نانی گاز بزند تا همه بچه‌های ایران بادبادک‌هایشان را پولک آسمان کنند!
گلی را که از دست دختری کولی خریده بودم
تقدیم کردم
به دست دیگرش
سال‌های دور و دیر هم اندک کودکانی بودند که تن سپرده کار در تابستان باشند نه زباله‌جمع‌کن و ولگرد و نه زخمی و کبود از خشم و خشونت روزگار. نه، اینجا و در این گوشه 2تن فرفره‌فروش بودند، آنجا 3 تن در آن میدان، تشت یخ کاناداداری و کوکای‌تگری داشتند و یا در آن خیابان، غبار از کفش‌های پژمرده می‌گرفتند تا برق بزنند در چشم پیاده‌روهایی که هنوز سرخوش از آب و جاروی صبح زود بودند و صدای بنان و ویولن یاحقی تا سرکوچه با آنان قدم می‌زد.
چرا همیشه منتظر باشم
مسافری برگردد
همین حالا دست می‌برم در نقشه جغرافیا و جای مبدأ و مقصد را عوض می‌کنم
حالا و اکنون که آمار کودکان کار نیم‌میلیون است و کودکان و نوجوانان خیابان بی‌شمارند و رنگ‌پریده زخم بر زخم‌های زمانه می‌گذارند در این بوستان خمار و در آن کنج بیمار ما بزرگ‌ترها چه کنیم با این ندانستگی در روز و هفته‌ای که به نام کودک است؟ آیا باید همچنان از خیران انتظار بنده‌نوازی داشت یا از مسئولان خواست نگذارید بچه‌های کار و خیابان اسیر پیری زودرس شوند؟ آیا مسئولان نمی‌دانند تا وقتی که شر ندانم‌کاری‌ها کم نشود خیران نمی‌توانند حلال همه مشکلات باشند؟ روزنامه‌نگاری می‌گوید با کاهش غم‌انگیز ازدواج‌ها و نیز ناتوانی زوج‌ها در بچه‌دارشدن واهمه این است که به‌زودی وارد عصر رشد منفی جمعیت شویم و یا شده‌ایم و به‌تدریج خیابان‌ها خالی از لبخند فرخنده کودکان سالم و شاداب شود و فقط میانسالان و کهنسالان در آن جولان دهند. راست این است زندگی بدون کودکان زندگی نیست. این را همه گنجشک‌ها هم می‌دانند که هر بهار صدای جیک‌جیک بچه‌هایشان قند توی دل ما آب می‌کند و تقلای بال‌زدنشان حال ما را دلواپس می‌کند. من نوجوان آکاردئون‌نوازی را می‌شناختم که به وقت تعطیلی مدارس ترانه‌خوان می‌شد؛ بارون، بارونه زمین‌ها ‌تر می‌شه/... گلنساجونم وقت بهاره. پسرک خودش گفت نام نامی مادرش گلنسا بوده است. او حالا شیشه اتومبیل می‌فروشد و نام مغازه‌اش گلنساست.
از تو بگویم
نبودنت نامی دیگر برای جهنم است
چشمانت را مبند
سردم می‌شود
 

این خبر را به اشتراک بگذارید