چرا نمیخندیم؟
کورش صفوی ـ زبانشناس، مترجم و استاد دانشگاه
چند روز پیش طی نامهای پیشنهاد شده بود استادان دانشگاه، کادر علمی و همه دوستانی که با دانشجویان سروکار دارند برای پدید آوردن روحیه نشاط در میان دانشجویان تلاش کنند. پیشنهاد، پیشنهاد بسیار خوبی بود؛ بهویژه اینکه هدف آن ایجاد نشاط و شادابی در میان کسانی بود که میتوانند تأثیرگذارترین قشر جامعه باشند. بنابراین خیلی خوشحال شدم؛ چون خود من هم از آدمهای بانشاط خوشم میآید و طرفدار آنها هستم. اما کمی که گذشت تازه فهمیدم کاری که قرار است انجام دهم چقدر مشکل است. اگر به این سادگیها میشد کسی را بانشاط کرد که پیشنهاد این کار را به من نمیدادند. تازه با چه ابزار و مهارتی باید در ایجاد نشاط و شادابی تلاش میکردم.
با خودم فکر کردم من بدعنق که وقتی وارد دانشکده میشوم، رنگ دیوارها خاکستری میشود، چطور باید از عهده این کار برآیم؟
بهتدریج این سؤال در ذهنم شکل گرفت که اصولا ما چرا نمیخندیم؟ خیلی جالب بود. کمتر از نیم ساعت بعد به نتایج محیرالعقولی رسیدم. مهمتر از همه اینکه ما درواقع بلد نیستیم بخندیم. هرچه این طرف و آن طرف دنیا را بگردید، محال است در زبانی بهغیر از زبان شیرین فارسی معادلی برای این جمله بیابید که «خیلی خندیدم، خدا خودش بهخیر بگذراند.»
یا مثلا این جمله شیوا و فصیح که همواره از سوی مادران خطاب به دختران مطرح میشود: «اینقدر نخند، برایت حرف درمیآورند.»
هرجای جهان که بروید، گداها با خنده و اگر نتوانند لااقل با تبسم گدایی میکنند؛ فقط گداهای زحمتکش ما هستند که همواره گریانند.
حسابش را بکنید دو تا دوست قدیمی یا دو عضو یک خانواده پس از سالها همدیگر را میبینند اما دریغ از یک لبخند، اول کمی بغض میکنند، بعد هایهای میزنند زیر گریه، اما بهراستی چرا؟ به هر حال اینکه نمیخندیم، لابد خندهمان نمیگیرد، ولی اینکه خودمان را مجبور کنیم نخندیم موضوع دیگری است و انگار سابقه فرهنگی دارد. آیا «گریه» در تقابل «خنده» مزیتی دارد؟ آیا باورمان این است که اگر غصه نخوریم یا دستکم قیافه غصهخورها را به خود نگیریم چشممان میزنند؟ چرا بلد نیستیم بخندیم؟