کلک
کلک
هر شنبه صبح به دکتری یهودی در شکافتن تارهای صوتی یک دسته سگ که از محل نگهداری حیوانات گمشده میآوردند، کمک میکردم. هدف این بود که سگها بیصدا شوند تا زوزهشان بیمارانی را که در بخشهای دیگر بیمارستان بستری بودند اذیت نکند. من سگها را نگه میداشتم تا دکتر بهشان نمبوتال تزریق کند و بیهوش شوند؛ سپس فکهای سگ را باز میکردم تا دکتر چاقوی جراحی را وارد کند و تارهای صوتی را ببرد. بعد، وقتی سگها به هوش میآمدند، سرشان را به سمت سقف میگرفتند و دهانشان را با نالهای بیصدا بازمیکردند. این تصویر بهعنوان نمادی از زجر خاموش در ذهنم نقش بست.
مردی که به شیکاگو رفت، ریچارد رایت
ترجمه: مریم حاجونی، صفحه 58 و 59
در همینه زمینه :