پرفروش واقعی یا پرفروش الکی؟
یوسف علیخانی | نویسنده و مدیر نشر:
امروز داشتم توی صفحه اینستاگرام یک کتابفروشی چرخ میزدم که توجهم به یک کامنت (پیام) جلب شد. این کتابفروشی را یک آدم عاشق دارد میگرداند که بسیار بهروز عمل میکند و تا کتاب تازهای منتشر میشود، درخواست میدهد و به نمایش میگذارد و به دلیل دقیقبودن و پرجنبوجوشبودن و همچنین روی خندان، تا جایی که میدانم شده چشموچراغ خوانندهها و کتابخوانها.
اما آن کامنت چه بود؟ این کتابفروش، پستی گذاشته بود از قفسه کتابهای پرفروش و با برچسب هم نوشته بود: «پرفروشها». توی کامنتهای بهبه و چهچه خطاب به کتابها و کتابفروشی، یکی پیام گذاشته بود که «یه بار محض آزمایش چند تا کتاب گمنام و کمفروش هم قاطی پرفروشها بذارین، ببینین فروشاش میره بالا یا نه».
دستدست و دلدل کردم که بهعنوان یک مخاطب به این دوست جواب بدهم که بعدش دیدم حوصله حواشی را ندارم که من یک چیزی بنویسم و او یک چیزی بنویسد و بعد هم کلمهها باعث ایجاد سوءتفاهم بشوند و یک نفر دیگر هم برود به صف کسانی که از ریخت و قیافه صاحب این قلم بدشان میآید.
میخواستم آنجا یک خاطره بگویم. در این 9سال و اندی فعالیت در حوزه نشر، همیشه در نمایشگاههای کتاب، فهرست پرفروشترینهای غرفه را اعلام میکنم و همین روال را ادامه دادهام و آخر هر ماه هم از پخشیها و به طور مشخص پخش کتاب ققنوس، فهرست پرفروشترینهای ماه را میگیرم و درست اول هر ماه در صفحه اینستاگرام و سایت و تلگرام و همهجا خبری میکنم. یک بار در تمام این سالها خطا کردم و هنوز دارم چوبش را میخورم.
نمایشگاه کتاب تهران بود؛ سال1391. به لج یکی از دوستان روزنامهنگار که در وبلاگی مطلبی علیه یکی از کتابهای آموت نوشته بود، آمدم و آن کتاب را پرفروش اعلام کردم؛ یعنی کنار پرفروشترین رمان ایرانی غرفهام، یک رمان دیگر را بهعنوان رتبه2 اعلام کردم.
زد و این کتاب به لحاظ ظاهر، همراهی کرد با تمام ویژگیهای کتابهای پرفروش که مردم دوست دارند؛ اینکه تعداد صفحاتش از 400صفحه بالاتر باشد؛ اینکه داستانش پرماجرا باشد و چند تا شخصیت داشته باشد که داستان حول محور آنها بگردد و... .
خداییاش این کتاب تمام این ویژگیهای ظاهری را داشت و حتی جلدش هم دلبری میکرد. زد و تمام هزار نسخه چاپ اولش در 5روز اول نمایشگاه کتاب برکت شد (ما نمیگوییم تمام شد؛ تمامشدن، یعنی متوقفشدن؛ میگوییم برکت شد؛ یعنی ادامه پیدا کرد). خلاصه از همان روز دوم نمایشگاه به چاپخانه سپرده بودم که چاپ دوم را آماده کند و برساند. روز ششم از این کتاب نداشتیم. من هم ترفندهای خاصی برایش زدم تا بالاخره کتاب بعدازظهر روز هفتم رسید. نشان به آن نشان که صف بسته بودند و در کمتر از یک ساعت و نیم باقیمانده روز نمایشگاه، ما 170نسخه از این کتاب را فروختیم و چاپ دومش هم تا پایان نمایشگاه برکت شد.
این از این طرف؛ از آن طرف هم پخش کتاب وقتی شنیده بود که این کتاب در نمایشگاه کتاب ترکانده، آن هم انداخت پشت کتاب و تا توانست فرستاد برای کتابفروشیها؛ یک چیزی بیشتر از نصف تیراژ چاپ سوم.
اما چشمتان روز بد نبیند. درست است که این کتاب بعدها نامزد جوایز ادبی هم شد و بسیار به لحاظ ادبی قابل تامل بود ولی من نباید این را به مخاطبی میدادم که توی داستانهای ایرانی، نخستین رفت و برگشت زمانی، چنان از پا میاندازدش که کتاب را میاندازد یک گوشهای و نهتنها دیگر سراغش نمیرود که برای 10نفر دیگر هم که قرار بوده کتاب را تهیه کنند یا بخوانند، مانع ایجاد میکند و میشود تبلیغ منفی برای کتابی که شاید میتوانست مخاطب خاص خودش را پیدا بکند.
خلاصه، چشمتان روز بد نبیند؛ درست از فردای پایان نمایشگاه کتاب تهران آن سال، پیامها شروع شد. جرأت نمیکردم به موبایلم یا تلفن دفتر جواب بدهم. ایمیلها که هیچ؛ تا اسم کتاب را در موضوعش میدیدم، بازنکرده، پاک میکردم. آنوقتها فیسبوک راهوار بود. آنقدر پیام دادند که دیگر جرأت نکردم این کتاب بسیار نازنین ادبی را حتی به مخاطبان خاصش پیشنهاد کنم.
خلاصه اینکه از آن سال، برایم تجربه شد که هر کتابی را بهعنوان کتاب پرفروش و پرمخاطب به مردم پیشنهاد نکنم و هر کتابی را به مخاطب خاصش پیشنهاد کنم؛ کتاب ادبی و خاص، جای خودش و کتاب پرفروش هم جای خودش.