آرزو امیری
من آن تک درخت پشت دیوار بودم
در سایه تنهایی خود
هیچ پرنده ای نامم را نمیدانست
روزی صاحب پیر و خسته خانه آنور دیوار مُرد
و بعد از مدتی دیوارها فرو ریخت
تو آن خورشید تابان بودی
بر پیکرم تابیدی
و تنم جای آشیانه پرندگان شد
نور پر مهرت که هر روز بر پیکرم میتابید
مرا به ادامه حیات وا داشت
به من زندگی دوباره بخشید
و شدم این درخت تنومند و زیبا
به دور از هر سایه تنهایی
و دور از زخمی شدن تنم توسط کودکان
سایه تنهایی
در همینه زمینه :