2 حکایت از شفیق بلخی
در بلخ، قحطیای عظیم افتاد؛ چنانکه یکدیگر را میخوردند. «شفیق» غلامی را در بازار، شادمان و خندان دید. گفت: «ای غلام، چه جای خرمیست؟ نبینی که خلق از گرسنگی چونند؟»
غلام گفت: «مرا چه باک - که من بندهی کسیام که وی را دهی خاصه است. چندین غله دارد و مرا لاجرم گرسنه نگذارد.»
شفیق، هم آن جایگاه، از دست رفت. گفت: «الهی، این غلام به خواجهای که انبار داشته باشد، چنین شاد است؛ تو شاه شاهانی و روزی پذیرفته، ما چرا اندوه خوریم؟»
پس، از شغل دنیا رو گرداند و در توکل به حد کمال رسید. پیوسته میگفت: «من شاگرد غلامیام.»
«ابراهیم ادهم» روزی بر «شفیق بلخی» گذر کرد. شفیق گفت: «ای ابراهیم، چون میکنی در کار معاش؟»
گفت: «اگر چیزی برسد، شکر میکنم و اگر نرسد، صبر میکنم.»
شفیق گفت: «سگان بلخ هم این میکنند - که چون چیزی باشد، مراعات میکنند و دُم میجنبانند و اگر نباشد، صبر میکنند.»
ابراهیم گفت: «شما چه میکنید؟»
گفت: «اگر ما را چیزی برسد، بخشش میکنیم و اگر نرسد، شکر میکنیم.»
ابراهیم برخاست و سر او در کنار گرفت و ببوسید.
تذکرةالاولیا – عطار نیشابوری