• شنبه 28 مهر 1403
  • السَّبْت 15 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Oct 19
چهار شنبه 28 فروردین 1398
کد مطلب : 52832
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/Yw0K
+
-

چند روایت از بایزید بسطامی

قصه‌های کهن
چند روایت از بایزید بسطامی


1
کسی به درخانه بایزید رفت و آواز داد. شیخ گفت: «که را می‌طلبی!»
گفت: «بایزید را.»‌
گفت: «بیچاره بایزید! 30 سالست که من بایزید را می‌طلبم و نام و نشانش نمی‌یابم!»
این سخن با «ذوالنون» گفتند. گفت:‌«خدای برادرم بایزید را بیامرزد که با جماعتی که در خدای گم شده‌اند، گم شده است.»‌

2
 بایزید مریدی داشت که 20سال بود از وی جدا نشده بود. هر روز که شیخ او را می‌خواند این گونه می‌گفت که، گفتی:‌«ای پسر، نام تو چیست؟»
روزی مرید گفت: «ای شیخ، مرا استهزا می‌کنی؟» 20سالست که در خدمت توام و هر روز نام من می‌پرسی؟»‌
شیخ گفت: «ای پسر، استهزا نمی‌کنم. نام «او» آمده و همه نام‌ها از دل من برده است. نام تو یاد می‌گیرم و باز فراموش می‌کنم!»‌

3
یک روز شیخ [بایزید] می‌رفت. جوانی قدم‌برقدم شیخ نهاد و گفت: «قدم بر قدم مشایخ چنین نهند!»‌
پوستینی در بر شیخ بود. جوان گفت: «یا شیخ،‌پاره‌ای ازین پوستین به من ده تا برکت تو، به من رسد.»‌
شیخ گفت: «اگر پوست «بایزید» در خود کشی، سودت ندارد تا عمل «بایزید» نکنی!»

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :