قصههای کهن
3 حکایت از قابوسنامه
کره اسب زاغ چشم
چوپان احمد فریغون روز نوروز به نزدش رفت و به او مژده داد که صاحب هزار کره اسب زاغ چشم شده است. فریغون خشمگین شد و دستور داد او را 100 تازیانه بزنند و به او گفت: «این چه مژدهای است که برایم آوردهای که صاحب هزار کره اسب شبکور شدهای؟»
اسکندر و جنگ رو در رو
اسکندر به جنگ دشمن میرفت. به او گفتند که «باید بر آن دشمن غافل، شبیخون بزنیم.» اسکندر در جواب گفت: «پادشاه نیست آن کس که بخواهد با ناجوانمردی و نادرستی به پیروزی برسد.»
کمان پیری
جوانی از روی تمسخر به پیری 100ساله و خمیده قامت و عصا به دست گفت:«این کمانک را چند خریدهای تا من نیز یکی بخرم.»
پیر گفت: «اگر صبر کنی و عمر یابی، خود به رایگان یکی به تو میدهند. حتی اگر بپرهیزی.»
در همینه زمینه :