قصههای کهن
3حکایت از حاتم اصم
1
حاتم را گفتند: «تو را چه آرزو میکند؟»
گفت: «عافیت.»
گفتند: «مگر همهروزه در عافیت نهیی؟»
گفت: «عافیت من، آن روزیست که در آن روز، عاصی نباشم!»
2
حاتم را گفتند: «فلانی، مال بسیار جمع کرده است.»
گفت: «زندگانی نیز به آن جمع کرده است؟»
گفتند: «نه.»
گفت: «مرده را مال به چه کار آید؟»
3
کسی حاتم را گفت: «تو را حاجتی هست؟»
گفت: «هست.»
گفت: «بخواه.»
گفت: «حاجتم آنست که نه تو مرا ببینی و نه من تو را!»
تذکره ..الاولیا – عطار نیشابوری
در همینه زمینه :