پارککردن در امان خدا
فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامهنگار
12دقیقه است دنبال جای پارک میگردم. تو کوچههای فرعی هم کیپ تا کیپ ماشینها پشت و جلو هم پارک کردهاند. برای سومینبار یکی از کوچهها را تا آخر میروم و برمیگردم. خبری نیست. جای پارک موتورسیکلت هم نیست، چه برسد به ماشین. میروم تو خیابان اصلی. جلو شیرینیفروشی دودهنهای پارک میکنم. چند فرمان عقب و جلو میروم تا درست توی خطکشی پارک کنم. پیاده میشوم. روی زمین، جایی که پارک کردهام، شماره 5 با خط درشت و رنگ نارنجی نقاشی شده است. میروم سمت پارکومتر زرد که تو پیادهروست. چند کارت مترو دارم. یکی را از تو جیب کاپشنم درمیآورم. دکمه روی پارکومتر را فشار میدهم. نیمساعت را انتخاب میکنم. یکی از کارتها را میگیرم جلو چشمی پارکومتر. صدای «دید دید» میدهد. دزدگیر ماشین را دوباره امتحان میکنم. درها بسته است. هنوز راهم را نگرفتهام و نرفتهام به جایی که باید بروم که یک نفر صدایم میکند: «آقا، آقا... آهای دویستوشش...»
برمیگردم. یک سروگردن از من بلندتر است. قد حدود صدونود و هفتهشت. قلتشن. چهارشانه با شکم بزرگ و کاملا برآمده و چشمانیریز، قلمبه و بیفروغ. قد و قوارهاش را نگاه میکنم: «با من بودی؟»
ـ بله.
ـ امر؟
ـ ماشینرو اینجا پارک میکنی؟
ـ جای بدیه؟
ـ نه. بذار باشه.
مکث میکند. یک قدم میآید جلو: «پول پارکومتر رو دادی؟»
ـ بله دادم.
ـ مواظب ماشین باشم؟
ـ ماشین من؟
ـ پَ نه پَ ماشین صدام؟ اینجا یه وقتی بعضیها سر میرسن آینهرو از جا درمیآرن. خط میندازن رو در و کاپوت و صندوق عقب... همین نیمساعت پیش سقف یه سمند سفیدرو با میخ خطخطی کردن. شیشههاشرو خردکردن و زدن به چاک. همینجور ماشینو ول نکن به امون خدا. سمند نو نو بودها مهندس. اسفنجای رو دَرِش تکون نخورده بود. میخوای مواظب ماشینت باشم؟
مات نگاهش میکنم: «مواظب باش.»
ـ شیرینی ما یادت نره مهندس.
دست میکنم تو جیبم. اسکناس ندارم. اصلا پول ندارم: «چقدر بدم؟»
ـ هر چی کرمته مهندس.
ـ پول همرام نیست. تو کارتم دارم.
ـ عابر بانک همین کناره. سر کوچه بالایی.
راه میافتیم تو پیادهراه به طرف کوچه بالایی. شانه به شانهام میآید تا عابربانک. نشان میدهد که حرمتم را نگه داشته. جلوتر از من راه نمیرود. پول میگیرم. پنج تا دههزارتومانی. تعارفش میکنم: «چقدر بدم خدمتتون؟»
ـ دو تا از همونها بسه مهندس.
20هزارتومان میدهم: «زود برمیگردم. با اجازه.»
پول را میگذارد تو جیب شلوار گَل و گشادش: «خیالت راحت مهندس. نمیذارم رو ماشین خط بندازن. برو به امون خدا.»