کِلک
او قصههای فراوانی درباره مادرم تعریف کرده بود. وقتی مدام درباره او میپرسیدم، او فقط قصه میگفت و چیزهایی از خود میساخت که هریک با دیگری در تناقض بود. گاهی مادرم زن فقیر بیچارهای بود، گاهی بانویی بیگانه بود که در ماشین قرمزی سفر میکرد و گاهی راهبه صومعه بود و گاهی سوارکار سیرک، گاهی بههنگام زاییدن من از دنیا رفته بود و گاهی هنگام یک زمینلرزه ناپدید شده بود.
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، ایتالوکالوینو، ترجمه: لیلی گلستان، صفحات 316 و 317