قصههای کهن
دزدی درویش
درویشی را ضرورتی پیش آمد. گلیمی از خانه یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم. گفتا: به شفاعت تو حد شرع فرونگذارم. گفت: آنچه فرمودی، راست گفتی، ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد، قطعش لازم نیاید والفقیر لایملک [درویش چیزی را مالک نمیشود]. هرچه درویشانراست وقف محتاجانست. حاکم دست ازو بداشت و ملامت کردن گرفت که جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الا از خانه چنین یاری. گفت: ای خداوند نشنیدهای که گویند: خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب.
چون بسختی دربمانی تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین
گلستان سعدی