• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
دو شنبه 6 اسفند 1397
کد مطلب : 48951
+
-

4 ستاره پولساز سینمای کمدی در 4دهه

جلوی دست‌هایت را بگیر!

داستان تبعید و تنهایی پیرمردی که می‌خواست با جادوی دست‌ها و انگشت‌ها، آموزگار بهتری برای دانش‌آموزانش باشد

مائده امینی 

او از دست‌هایش می‌ترسد. آنها را در جیب‌هایش مخفی می‌کند و هر بار که قرار است درباره دست‌هایش توضیح دهد، به ‌هم می‌ریزد. دست‌هایش اضطراب دارند و از نور روز فرار می‌کنند. کسی نام پیرمرد را نمی‌داند اما حرکات بی‌قرار دست‌هایش که شبیه بال‌زدن پرنده‌های قفسی‌ است، باعث شده که اهالی روستا، نام او را «وینگ ‎  بیدِلبام» بگذارند.

شروود اندرسون، رمان‌نویس آمریکایی در داستان کوتاه «دست‌ها» روایتگر پیرمرد قدکوتاه و چاقی است که در یک روستای دورافتاده زندگی می‌کند. وینگ ‎ بیدلبام به جز «جورج ویلارد» دوست دیگری ندارد و دست‌هایش حتی موقع قدم‌زدن با این رفیق نصفه‌نیمه در ایوان زپرتی خانه‌اش، مضطربانه تکان می‌خورند.

در حومه شهر واینزبرگ، جایی که پیرمرد و دوستش زندگی می‌کردند، این دست‌ها صرفا به‌خاطر جنب‌وجوش‌شان توجه همه را جلب می‌کرد. با این دست‌ها وینگ بیدلبام روزانه تا 200 کیلو توت‌فرنگی چیده بود.

دست‌ها مشخصه او و باعث شهرتش بود. علاوه بر این، دست‌ها شخصیتی عجیب و غریب و مرموز را عجیب‌تر و غریب‌تر می‌کرد. اهالی واینزبرگ به دست‌های وینگ بیدلبام افتخار می‌کردند.

حالا دیگر 20 سالی می‌شد که دست‌های پیرمرد برای اهالی روستا، تبدیل به یک راز شده بود؛ رازی که کسی شهامت پرسیدن آن را نداشت.

در بخش‌هایی از این داستان کوتاه آمده است: وینگ در مکث‌های میان صحبت‌هایش زمانی طولانی صمیمانه به جورج ویلارد نگاه می‌کرد. چشم‌هایش برق می‌زد. یک‌بار دیگر دست‌ها را بلند کرد تا پسر جوان را نوازش کند و آن‌وقت، لحظه‌ای، سایه‌ای از وحشت چهره‌اش را پوشاند. تشنجی بدنش را از جا پراند، سر پا ایستاد و دست‌هایش را تا ته در جیب‌های شلوارش فرو برد. چشم‌هایش پر از اشک شد و با لحنی مضطرب گفت: «باید برم خونه. دیگه نمی‌تونم باهات حرف بزنم».

داستان سطر به سطر در ستایش و توصیف دست‌های وینگ جلو می‌رود اما در نیمه پنهانی آن می‌فهمیم که سال‌ها پیش، وینگ معلم یک مدرسه پسرانه بوده که شیوه تربیتی‌اش را نوازش کردن انتخاب کرده؛ «او شانه‌های پسرها را نوازش و با موهای ژولیده آنها بازی می‌کرد. حرف که می‌زد صدایش ملایم و آهنگین می‌شد. در صدایش نیز نوازشی بود. صدا و دست‌ها، نوازش شانه‌ها و لمس کردن موها، به‌نوعی بخشی از تلاش این معلم مدرسه برای نشاندن رؤیاهایی در این ذهن‌های جوان بود. او منظور خود را با نوازشی که در انگشتانش بود بیان می‌کرد. بر اثر نوازش دست‌های او شک و ناباوری از ذهن پسرها بیرون می‌رفت و آنها نیز شروع به رؤیاپردازی می‌کردند.»

کم‌کم خبرها در شهر پیچیده و او را بدنام و... کرده بود. مردم شهر یک روز او را به جرم تجاوز به عنف و... به قصد کشت زدند و وینگ از آن به بعد نه فقط از دست‌ها بلکه از نوازش کردن هم می‌ترسید.

در نیمه پایانی داستان آمده است: هرچند جریانی را که پیش‌آمده بود درک نمی‌کرد ولی احساس می‌کرد که باید تقصیر دست‌ها بوده باشد. پدرهای بچه‌ها بارها و بارها از دست‌ها حرف زده بودند. میخانه‌چی که با غیظ در حیاط مدرسه بالا و پایین می‌پرید نعره زده بود: «جلوی دستات‌و بگیر».

وینگ بیدلبام که به تنها زندگی کردن در روستای تازه عادت کرده بود، 40سال داشت اما 60ساله به‌نظر می‌رسید. نویسنده در پایان نوشته است که او بعد از مرور روزهای سیاه آموزگاری، دوباره به ایوان رفت تا قدم بزند. در تاریکی نمی‌توانست دست‌ها را ببیند و دست‌ها آرام می‌گرفتند. این تنها راه نجات به‌نظر می‌رسید.

این خبر را به اشتراک بگذارید