یک روایت سینمایی از نیاز به داشتن بچه
تو نسیم خوشنفسی من کویر خار و خسم
در ملودرام ستایششده مهرجویی، آنچه زندگی زوج خوشبخت فیلم را برهم میزند بچهدار نشدن لیلاست
سعید مروتی
در «لیلا» (داریوش مهرجویی1375) همه مصالح برای رسیدن به آنچه منتقدان «ملودرام خالهزنکی» مینامند فراهم است. رمانی پرحجم و عامهپسند نوشته مهناز انصاری به عنوان منبع اقتباس مورد استفاده فیلمساز قرار گرفته و از خط اصلی قصه گرفته تا تیپهای نمایشی زنی که مظلوم واقع میشود، مردی که شلوارش دوتا میشود و مادرشوهری که ذاتا بدجنس است، همه چیز برمدار کلیشهها شکل گرفته است. کاری که مهرجویی سرحال و خوشفکر دهه70 انجام داده تبدیل کردن رمانی عامهپسند به ملودرامی مدرن است. فیلم با مراسم شلهزردپزان آغاز و با مراسمی مشابه به پایان میرسد. در میانه 2 مراسم ادای نذر 28صفر، اتفاقهای زیادی رخ میدهد. در فصل افتتاحیه فیلم، لیلا (لیلا حاتمی) با رضا (علی مصفا) آشنا میشود و این آشنایی خیلی زود به ازدواج میانجامد. کمی بعد لیلا در روز تولدش متوجه میشود که نازاست. مهرجویی در همان یک ربع اول فیلم، به وضعیت بحرانی میرسد. بحران نازایی لیلا که باعث میشود میزانسن عاشقانه فیلم تغییر کند. حالا زوج جوان زیر فشار اطرافیان و به طور مشخص و برجسته مادر رضا (جمیله شیخی) قرارمیگیرند. جهانی که فیلم لیلا در بسترش شکل گرفته، جهان سنت است؛ سنتی که براساس آن زنی که امکان فرزندآوری ندارد، معیوب و ناقص قلمداد میشود و این حق طبیعی مرد است که همسر دیگری اختیار کند و صاحب فرزند شود. آنچه ما از مناسبات میان لیلا و رضا میبینیم، منطبق با رفتار طبقه متوسط شهری است. این زوج در میانههای دهه70، کاملا مدرن بهنظر میرسیدند ولی همین آدمها در دل محیطی مبتنی بر سنت زندگی میکنند و فیلمساز نشانههای فراوانی از شیوه زیست سنتی را پیش چشممان میآورد تا خاستگاه رفتارها و کنشهای فیلم را برخاسته از جهان سنت بدانیم. زوجی که در کنار یکدیگر «دکتر ژیواگو» تماشا میکنند و به نظر خوشبخت میرسند (و حتی نداشتن بچه هم برایشان ضربه مهلکی نیست) در فضایی قرار میگیرند که از نسخه نجاتبخشی که سنت برایشان پیچیده، نتوانند بگریزند.
رضا به لیلا میگوید بچهدار شدن اصلا برایش مهم نیست و همینطوری هم خوشبخت است ولی مادرش که آرزویش دیدن نوه پسری است، نازایی را برای زن ننگ میداند. راهحل هم به ظاهر ساده است و تنها باید لیلا رضایت بدهد که رضا همسر دیگری هم اختیار کند تا بچهدار شود؛ پیشنهادی از جهان سنت که برای پرسشهای پیچیده هم پاسخهایی سرراست و آسان ارائه میکند. مقاومت زوج جوان در برابر پیشنهاد، باعث میشود پای روش معقول و متداول دیگری به ماجرا باز شود. لیلا و رضا به پرورشگاه میروند تا فرزندی را انتخاب کنند و سرپرستیاش را بپذیرند. میزانسن مهرجویی به تماشاگر میگوید رضا دلش به پذیرش فرزند راضی نمیشود. در ظاهر به نظر میرسد رضا هم مثل لیلا ماجرای پذیرش فرزند را قبول کرده ولی وقتی لیلا وارد فضای پرورشگاه میشود و بچهها را میبیند، رضا با فاصله میایستد و با همسرش همراهی نمیکند. فشار خانواده رضا به سرپرستی مادر همچنان ادامه دارد و بالاخره مشخص میشود که مرد با همه علاقهای که به زن جوانش دارد، نمیتواند از آرزوی مادرش (دیدن پسر رضا) چشمپوشی کند. فاصله میان زبان و عمل چیزی نیست که فیلمساز به آن توجه نداشته باشد. مهرجویی با استفاده از راوی با صدای لیلا حاتمی این فاصله را موکد میکند تا آنچه در تصویر به سکوت میگذرد حمل به رضایت نشود. لیلا رضایت میدهد تا رضا همسر دیگری اختیار کند. تسلیم در برابر سنت، با همراهی لیلا به فصول تکرارشوندهای ختم میشود که او و رضا با اتومبیلشان تا حوالی منزل دختری دمبخت میروند؛ رضا وارد خانه میشود و ما با لیلا میمانیم. این سکانسها، فرصتی مناسب برای همذاتپنداری تماشاگر با تنهایی لیلا فراهم میکند. ما هرگز حضور رضا در مراسمهای مختلف خواستگاری را نمیبینیم و تنها روایت ماجرا را به همراه لیلا و از زبان رضا میشنویم؛ روایتهایی که اغلب لحنی طنزآمیز دارند ولی کاملا مشخص است که پشت این خندههای زوج جوان، چه تلخی زهرآلودی وجود دارد. باز هم این میزانسن مهرجویی است که فاصله افتادن میان لیلا و رضا را نمایان میکند. وقتی گزینهای مناسب یافت میشود رضا هم دیگر نمیتواند ماجرا را به شوخی برگزار کند. زن جوانی (شقایق فراهانی) شرایط مورد نظر رضا را دارد و به همان سرعتی که در ابتدای فیلم شاهد عروسی بودیم، ازدواجی دیگر سرمیگیرد. سکانس آمدن رضا و عروس تازهاش، با زاویه دیدی که فیلمساز انتخاب کرده و ما همراه و همنفس لیلا ماجرا را میبینیم، کنشی ساده (کشیدهشدن لباس عروس به پلههای خانه) را به اتفاقی غیرقابل تحمل تبدیل میکند؛ آنقدر غیرقابل تحمل که لیلا شبانه و پیاده، راهی خانه پدری میشود. آنچه در خانه پدری لیلا میبینیم به لحاظ صحنهآرایی و نحوه ایست و چیدمان آدمها، شبیه مراسم سوگواری از کار درمیآید. گویی این مراسم سوگواری از دست رفتن زندگی لیلاست.
قهر تنها سلاحی است که لیلا در مقابله با جهان پرقدرت سنت در اختیار دارد. زن جوان مأموریتش که فرزندآوری است را با موفقیت انجام میدهد (به شکلی طعنهآمیز، خبری از نوه پسری نیست و رضا صاحب دختری به نام باران میشود تا مادرجون هم به آرزویش نرسد). سکوت تنها واکنش لیلا مقابل التماسهای رضا برای بازگشت است. حتی متارکه با همسر دوم هم تغییری در ماجرا ایجاد نمیکند. فیلمساز برای اینکه تماشاگر حس نکند همسر دوم رضا قربانی شده، او را مجددا به منزل بخت میفرستد.
3سال گذشته و دوباره در منزل لیلا مراسم شلهزردپزان برقرار است. رضا با دخترش با کاسهای در دست از راه میرسند. بالاخره تهلبخندی از لیلا میبینیم و این جملهها را از زبانش میشنویم: «شاید اگر یک روز این داستان را برای باران تعریف کنند خندهاش بگیرد که اگر اصرار مادرجون نبود او هیچ وقت پا به این دنیا نمیگذاشت».
این پایان فیلم است و نه پایان ماجرا، نمیدانیم لیلا رضا را میبخشد یا نه؟ و اینکه اگر ببخشد میتواند فراموش کند؟ و نکته کلیدیتر حالا که لیلا، با زبان سکوت و قهر به ایستادگی در برابر سنت پرداخته، میتواند دوباره همان دختر جوان و ساده و شادمانی شود که در ابتدای فیلم دیدهایم. میان 2 مراسم شلهزردپزان، اتفاقهای زیادی رخ داده و در تقابل میان سنت و مدرنیته گرچه جبهه سنت حرفش را به کرسی نشانده ولی همه میدانیم این پیروزی بدون تلفات نبوده و دیگر هیچ چیز مثل روز اول نخواهد شد.