قلبفروشی
محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامهنگار
به هر سو چشم میاندازی، چیزی میفروشند. اما آنچه چشم مرا گرفت، مغازه کوچک زیرپلهای بود که میزی بیرون از مغازه و در پیادهرو گذاشته بود و قلب آدم میفروخت؛ «بدو بیا، قلب میفروشم. میتوانی یک قلب تازه بهجای قلب کهنهات بگذاری.»
روی هر قلب هم میلهای مثل یک مداد، با میخسوزنی فرو شده بود و کاغذی بهاندازه کف دست برسر آن نصب بود. روی کاغذها هم انواع مختلف قلب را نوشته بودند؛ «قلب عشق»، «قلب کینه»، «قلب محبت»، «قلب بیتفاوتی»، «قلب خشونت». فروشنده هم در فریادهایش به توضیح آنها مشغول بود: «اگر میخواهی عاشق بشوی قلب عشق دارم، ارزان میدهم.»... «اگر میخواهی کسی را با نفرت از خودت دور کنی، قلب کینه ببر» و... .
مدتها بود میخواستم کسی را که دوست داشتم و مرا ترک کرده بود زیر مشت و لگد بگیرم و لهش کنم اما جرأت نمیکردم. واقعا دلم میخواست او را که بیهیچ دلیلی و فقط برای آشنایی با دیگری، مرا کنار گذاشته بود، بگیرم ببندم درخت و تا جایی که میخورد بزنمش.
رفتم جلو. «آقا قلب خشونت چند است؟» قیمتش کمی بیشتر از پول کارتم بود. چانه که زدم، گفت «عزیز من! این قلب که بهراحتی بهدست نمیآید، اگر بدانی چقدر قلب مردههای تازه را در گورستان زیرورو کردم تا این قلب را بهدست بیاورم.»
جواب دادم: «این روزها قلب عشق و محبت کم است، قلب خشونت که ریخته.»
فروشنده که معلوم بود فقط میخواهد بازارگرمی کند، جواب داد «بله ولی هیچکدام این قلب نمیشود. تا وقتی اعدام شود 27نفر را کشته بود، قلب هم وقت اعدام صاحبش 3گلوله خورده بود که رفوکردن آن کار راحتی نبود. میدانی که رفوکردن قلب با تکههایی که از جنس همان قلب باشد، کار آسانی نیست.»
بالاخره توافق کردیم و قلب را به پولی که داشتم، خریدم. در راه تماما با خود تکرار میکردم که بگذار قلب خشونت را جای قلب خودم بگذارم بعد نشان میدهم من که هستم.
به خانه که رسیدم، چاقو را برداشتم، سینهام را شکافتم و قلبم را بیرون آوردم. درحالیکه میخواستم قلب خشونت را در سینه بکارم، مدام میگفتم: «خب نوبت من هم رسید.»
قلب خشونت را که گذاشتم، میخواستم هرکسی را پیشرویم قرار گرفته، بزنم و نابودش کنم. قدمها را تندتر برداشتم تا زودتر برسم. وقتی رسیدم، دیدم او هم دندان بههم فشار داده و به من نگاه میکند. هیچوقت آنطور ندیده بودمش. گفت «حالا میروی قلب خشونت میگذاری، آره؟» و بعد هم ادامه داد «من هم قلب کینه گذاشتم، پس بجنگ تا بجنگیم.»
سالهاست که من و او با هم میجنگیم؛ او از من کینه به دل گرفته و من میخواهم دربرابرش خشونت بهخرج دهم. هیچکداممان هم حاضر نیست برود و قلب محبت یا حتی قلب اولش را بگذارد تا از شر این جنگ بیحاصل و بیپایان خلاص شویم. معلوم نیست عاقبتمان به کجا برسد.