قصههای کهن
وارثان
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان را بهدولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بهجملگی مطیع فرمان گشتند: ملک نفسی سرد برآورد و گفت: این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
بدین امید بسر شد، دریغ، عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته برآمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
گلستان سعدی