چطور انتظامی پرداخت نهایی فیلمنامه« روز فرشته» را انجام داد؟
اهل زندگی بود
بهروز افخمی از همکاری با آقای بازیگر در دو فیلم خود میگوید
شاهین امین
بهروز افخمی در 2فیلم روز فرشته و «گاو خونی» با عزتالله انتظامی همکاری داشته و خاطرات جذابی از او دارد. با افخمی درباره نخستین باری که انتظامی را بر پرده دیده است، نحوه آشناییاش و تجربه مشترکی که با او داشته گفتوگو کردیم.
بازیگر بود
اولین بار عزتالله انتظامی را با فیلم « گاو» روی پرده دیدم؛ 13یا 14سالم بود. خب برای من نوجوان بازی انتظامی با بازیگران مشهور آن روزگار متفاوت بود. او مثل ناصرملکمطیعی یا فردین ستاره نبود. تا قبل از گاو اصلا بین سینماروها شناخته شده نبود ولی شکل متفاوت ایفای نقشاش برای تماشاگران هم معلوم بود. انتظامی مثل ستارههایی نبود که یک نقش به آنها چسبیده؛ او «بازیگر»ی بود که میتوانست هر نقشی را بازی کند. بهمعنای واقعی بازیگر به حساب میآمد.
فیلم گاو هم برای بروز تواناییهای انتظامی فرصت مناسبی محسوب میشد؛ فیلمی بهمعنای امروزی پست مدرن؛ داستانی دیوانهوار که منطق غریب و آشنا داشت. «قیصر» هم همینطور بود. سال48که تقریبا مصادف میشود با سالهای 69- 68 میلادی، سال عجیبی در تاریخ سینماست. در آن سالها فیلمهای بسیار عجیبی ساخته شد که بعدها شبیه به آنها ساخته نشد. «بچه رزمری»، « 2001 ، ادیسه فضایی»، «این گروه خشن»، «سامورایی» و... فیلمهای ویژهای بودند؛ در ایران هم به همین صورت بود.
گفت: مگر فیلم دیدن بلد نیستی؟
آشنایی ما سر نمایشهای جشنوارهای فیلم «عروس» در سال 1369شروع شد. من داخل لژ مخصوص سینما آزادی قبل از آتشگرفتن پشتسر عزت الله انتظامی نشسته بودم.کمتر کسی چهره من را میشناخت و فیلم هم در فضای آن موقع برای مردم غافلگیرکننده بود. کنار من سیدضیاء هاشمی بود. به او گفتم: «فیلم اسکوپ است، پروژکتورها نقص فنی دارند، میخواهم بروم به سینماهای دیگر هم سر بزنم اما پول خرد ندارم که تاکسی بگیرم؛ به من پول بده». در همین حین نفر جلویی برگشت و با تشر به من گفت: «آقا ما داریم فیلم تماشا میکنیم». عزتالله انتظامی بود. گفتم: «چشم، ببخشید». فهمیدم که من را نمیشناسد. رفتم به سینما استقلال سر زدم و برگشتم به سینما آزادی. وقتی رسیدم فیلم تازه تمامشده و عزتالله انتظامی بیرون آمده بود و به او گفته بودند که به کارگردان تشر زدی. آمد و با حالت شوخی اما با اخم به من گفت: «مگر بلد نیستی فیلم تماشا کنی؟ چرا نمیگذاری دیگران تماشا کنند؟». ما آنجا آشنا شدیم. بعد از گفتوگوی مختصری با لحن طنازانهای هم گفت: «یک فیلم بساز ما هم بازی کنیم». وقتی قرار شد من روز فرشته را کارگردانی کنم به او گفتم و بسیار خوشحال شد.
در روز فرشته، نقش یک دراماتورژ را داشت
فیلمنامه اولیه روز فرشته را محمدرضا هنرمند نوشته بود. بعد بهعنوان کارگردان جا زد و پیشنهاد کرد من کارگردانی کنم اما اختلافی برسر دستمزد بین ما پیش آمد. من هم سر لجبازی کارگردانی را رد کردم. ما آن زمان یک شرکت داشتیم (مهاب فیلم) و هر چقدر میخواستیم بهخودمان دستمزد دهیم باید از جیب خودمان میدادیم ولی هنرمند اصرار داشت رقم دستمزد من پایینتر از آن چیزی باشد که خودش قرار بود بگیرد. بعد از آن شهریار بحرانی رفت برای کارگردانی، عزتالله انتظامی هم بهخاطر من میخواست در پروژه بازی کند ، پس از آنکه شهریار کارگردان شد من از انتظامی خواهش کردم برای بازی برود و او هم بهعلت علاقهای که به بحرانی داشت قبول کرد. آنها رفتند سر کار در باکو. بعد از مدتی راشها آمد، دیدیم اصلا کمدی نیست. انگار که حال گروه، خوب نباشد؛ پس ما هم به باکو رفتیم. آنجا متوجه شدیم که وضع بسیار بدی است چون اتحاد شوروی تازه از هم پاشیده بود و وضع مردم بسیار بد بود، آب را نمیتوانستند تأمین کنند و تنها 3روز در هفته، روزی 2یا 3ساعت آب لولهکشی وصل میشد و مردم تمام وانها و ظرفهایشان را پر از آب میکردند چون قرار بود چند روز با همان آب سر کنند. وضع اقتصادی هم خراب بود و روزبهروز هم خرابتر میشد. فقر و فحشا گسترش پیدا کرده بود. در ایران هم تازه چند سال بود که جنگ تمامشده بود. بچههایی که از ایران رفته بودند در آن فضا بودند، حالشان بسیار بد بود و افسرده شده بودند. وقتی ما رسیدیم و شرایط را دیدیم متوجه شدیم که چرا آنها نمیتوانند درست کار کنند و فیلم کمدی بسازند. شهریار هم که از خدا خواسته، ما که رسیدیم چمدانهایش را برداشت و گفت: «خیلی ممنون که آمدید فیلم را از من تحویل بگیرید». فیلم را به ما تحویل داد و رفت.
شهریار که رفت درحالیکه حدود 2ماه گروه دستمزد گرفته بودند و تقریبا 20 دقیقه هم فیلم گرفته بودند، من به انتظامی گفتم: «میدانم بهخاطر من آمدی اما حالا اگر فکر میکنی نمیخواهی بازی کنی و فیلم خوبی نخواهد شد مسئلهای نیست و ما پروژه را تعطیل میکنیم و هزینهها را متقبل میشویم، اما اگر فیلمنامه و داستان را دوست داری من حاضرم از ابتدا کارگردانی کنم و البته فیلمنامه هم باید بازنویسی شود». او هم گفت: «من فیلم را دوست دارم و فکر میکنم میشود چیز خوبی از آن درآورد». من هم گفتم: «روی کمک و مشورت تو برای بهترشدن درام قصه حساب میکنم و از تو انتظار دارم مثل یک دراماتورژ نظر بدهی». واقعا هم همین کار را کرد و فقط به فکر نقش خودش نبود و به نقشهای دیگر هم بسیار اهمیت میداد. خیلی نگران نقش نامزد محمدرضا هنرمند بود و اصرار میکرد برای این نقش فکری بکن و دیالوگهای درستتری بنویس. البته من خیلی از کارها را نتوانستم انجام دهم ولی او درست میگفت. مثلا میگفت نقش آن دختر ترک، قابل حذف است و درست میگفت. اما در مورد بعضی موارد دیگر توانستم تغییرهایی در فیلمنامه ایجاد کنم. خیلی وقتها هم به میل عزت عمل کردم، مثلا خیلی دوست داشت در این فیلم برقصد چون فکر میکرد در فیلم مینشیند. برای همین اسم او را در تیتراژ بهعنوان پرداخت نهایی فیلمنامه آوردم درحالیکه یک خط ننوشته بود. ولی تغییراتی که عزت پیشنهاد کرده بود، وزن دراماتیک و ترکیب و کمپوزیسیون این فیلمنامه را تنظیم کرد. حدود 45روز در باکو فیلمبرداری کردیم. دیگر روحیه من هم داشت خراب میشد و بچههای گروه هم 4 ماه از خانواده دورمانده بودند.به تهران آمدیم.
حرف دکترها را گوش نکرد و به ما کلک زد
اوایل فیلمبرداری تهران همهچیز خوب بود تا اینکه حدود 25روز که به پایان فیلمبرداری مانده بود عزت آمد و گفت: «من در خانه نردبان بلند کردم که به پشتبام بروم، کمرم گرفته است». من هم که خودم از حدود 26-25سالگی کمر درد دارم به او گفتم: «کمر درد شوخی نیست برو خانه و 24ساعت بخواب تا کمرت بهتر شود». او گفت: «نه، خوب است و میتوانم ادامه دهم ». در فاصله بین فیلمبرداری دو پلان او پایین رفت و به دکترها و پرستارهای بیمارستانی که فیلمبرداری میکردیم گفت که کمرش درد میکند. دکترها به او آمپول تزریق کرده بودند تا ماهیچههایش شل شود و گفته بودند که برو خانه و استراحت کن. عزت آمد بالا اما به ما چیزی نگفت. ما هم از همه جا بیخبر او را بستیم به کرین و کرین شروع کرد به چرخیدن و صحنه پرواز او را گرفتیم. نصف بدن او روی هوا بود و نصفش به کرین بسته شده بود و فشار زیادی به کمرش میآمد اما چون شلکننده عضله به او تزریق کرده بودند خودش متوجه این اتفاق نشد. کار آن روز تمام شد و رفت خانه. صبح فردا من به او زنگ زدم که بروم دنبالش چون هر روز با هم میرفتیم.گفت: «من نه میتوانم به چپ حرکت کنم نه به راست، ثابت رو به سقف خوابیدهام». ما رفتیم خانهاش دیدیم یکی از وحشتناکترین حالتهای کمر درد پیش آمده است. حدود یک هفته فیلمبرداری نداشتیم. بعد از آن من وقتی میرفتم خانهاش دستش را میگرفتم و فاصله در خانه تا بیرون را 5 دقیقه طول میکشید تا بیاید و تاکسی هم باید حداکثر با سرعت 30کیلومتر میرفت تا او راحت باشد. هنگام فیلمبرداری هم بعد 4-3 ساعت خسته میشد.
نه میتوانست دریک نما از روی صندلی بلند شود نه میتوانست بنشیند. فقط باید میایستاد یا در حالت نشسته از او پلان میگرفتیم ویا حداکثر میتوانست ایستاده چند قدم آرام راه برود. بنابراین دکوپاژ 10دقیقه آخر فیلم، براساس وضعیت جسمی عزتالله انتظامی طراحی شده است.
فکر کنید یک پیرمرد 70ساله حرف دکترها را که به او گفتند برو استراحت کن ،گوش نکرد؛ به ما هم کلک زد چون کار را دوست داشت،بعد هم با همان درد وحشتناک 20روز آمد سرکار؛ یعنی عین شیطنت جذاب یک بچه هفتساله و با تعهد یک حرفهای پای کار بود.
همه از او حساب میبردند
در کارهایش معمولا این خاصیت را داشت که فراتر از نقش، خود را میدید. حضورش در پشت صحنه کاملا محسوس بود. ابهت و کاریزمایی خاص داشت. همانطور که شیطنت و بازیگوشی میکرد، میتوانست آن شوخی را تبدیل کند به یک نیش سخت به سمت آدمی که در کارش خطا یا مثلا خرابکاری کرده است. کار بهشدت برایش اهمیت داشت و برای همین همه از او حساب میبردند.
گاو خونی را ابتدا رد کرد
برای نقش پدر گاوخونی، اول فتحعلی اویسی را میخواستم. چون در شخصیت او یک نوع پوچی و ذاتی وجود دارد که خیلی به داستان میخورد؛ به پدر دیوانهای که مرده ولی نمرده است. نوع بازی فتحعلی اویسی گروتسک ذاتی است؛ هم ترسناک، هم پوچ، هم بیمعنا و هم کمیک. ولی عزتالله انتظامی یک حسابشدگی و سنجیدگی دقیق داشت. فتحعلی همان موقع سر فیلم دیگری بود. سناریو را برای عزت فرستادم. نخستین عکسالعمل عزت این بود که گفت این چه چیز مزخرفی است که تو نوشتهای. ساعت 3-2 بعدازظهری بود. پای تلفن گفتم: «عزتجان خیلی زود قضاوت نکن». من وقتی خودم کتاب را خواندم و تمام شد همین فکر را کردم که این چه چیز مزخرفی است که جعفر مدرس صادقی نوشته است؛با اینکه جعفر رفیقم بود و همه داستانهای دیگر او را دوست داشتم. ولی چند روز که گذشت دیدم این داستان مرا رها نمیکند و هیچچیز جز این داستان در ذهنم نیست. مثل اینکه همه معنای ایرانی بودن، پدر بودن و همهچیزهای دیگر در این داستان بود. بعد به عزت گفتم که من چنین تجربهای داشتم. فکر کنم تو هم همینگونه شوی. صبر کن و بعداً با من تماس بگیر. همان شب دوباره ساعت یک نصف شب تلفن کرد. درصورتی که عزتالله انتظامی همیشه ساعت 10شب خواب بود. چون خودم هم خوابم برده بود، نخستین ثانیهها اصلاً نفهمیدم اوست. اصلا عجیب بود که در چنین ساعتی او زنگ بزند. دوباره بعد از تماس اولمان، شروع به خواندن داستان کرده بود. گفت که این فوقالعاده است، چه داستان جالب و عجیبی است. بعد که فهمید مرا بیدار کرده است، گفت: «عیب ندارد، فردا راجع به این موضوع صحبت میکنیم». فهمیدم مرض گاوخونی به جان عزت هم سرایت کرده است. آمد خیلی هم خوب بازی کرد.
گفت خیلی نامردی
در انتخاب نقش، خیلی وسواسی بود. یک فیلم دیگر به نام «بلک نویز» سال 1389 در کانادا ساختهام که قرار بود عزت در آن بازی کند. 6-5سال قبل از اینکه در کانادا آن را بسازم، قرار بود در ایران آن را جلوی دوربین ببرم و علی معلم آن را تهیه کند. عزت هم داستان را خوانده بود و خیلی عاشق آن شده بود. 40-30صفحه از فیلمنامه را نوشتم و حس کردم داستان قابل آداپتهکردن با فضای ایران نیست. مانده بودم چطور به عزت بگویم من این را نمیخواهم بسازم. این وسط یکدفعه عزت یک مشکل قلبی پیدا کرد و چند روزی رفت بیمارستان. از همین فرصت استفاده کردم و گفتم من دیگر این فیلم را نمیسازم و او هم کوتاه آمد. بعداً هم خیلی راجع به این فیلم چانه زد. میگفت چرا دیگر این فیلم را کار نمیکنی؟ من هم میگفتم دیگر از آن فیلم و فضای آن دور شدهام. انداختم گردن خودش! این اواخر که خب، دیگر توان گذشته را نداشت و زود خسته میشد، در مجلسی باهم بودیم. رفتم پهلویش نشستم. گفت: «شنیدهام، آن فراموشخانه را رفتهای و در خارج ساختهای؛خیلی نامردی!».
بهترین نقشهایش را در فیلمهای مهرجویی بازی کرد
بهترین نقشهایش را در فیلمهای مهرجویی بازی کرده است؛ البته گذشته از فیلمهای خودم. در «بانو»خیلی خوب است، در «اجارهنشینها» و «هامون»خیلی خوب است؛ در هر کدام از فیلمهای مهرجویی که بازی کرده خوب است.
پیشنهاد کلان تبلیغاتی را رد کرد
آن موقع که اجازه دادند نخستین عکسها و بنرهای تبلیغاتی بازیگرها در اتوبانها نصب شود، نخستین بازیگر برای یک عکس تبلیغاتی، 25میلیون تومان گرفته بود. همان زمان( فکر میکنم سال 82 بود) بابت تبلیغ یک کالا به انتظامی 50 میلیون تومان پیشنهاد شد.خیلی پول بود، احتمالاً معادل 2میلیارد تومان الان ، اما زیر بار نرفت. حتی در مقابل دستمزدهای کلان برای فیلمهایی که دوست نداشت، مقاومت میکرد. یکجور با قناعت زندگی میکرد. همهچیز را به جان میخرید ولی از اصولش کوتاه نمیآمد. با این همه خیلی اهل زندگی بود و از زندگی لذت میبرد. شاید برای همین هم خیلی خوب عمر کرد.
* زمانی که اجازه دادند نخستین عکسها و بنرهای تبلیغاتی بازیگرها در اتوبانها نصب شود، نخستین بازیگر برای یک عکس تبلیغاتی، 25میلیون تومان گرفته بود. همان زمان( فکر میکنم سال 82 بود) بابت تبلیغ یک کالا 50میلیون تومان به انتظامی پیشنهاد شد که احتمالاً معادل 2میلیارد تومان الان است. اما زیر بار نرفت