• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 4 مهر 1397
کد مطلب : 31823
+
-

چطور «گاو»فیلمی برای همه نسل ها شده است؟

ملغمه‌ای از شانزده سالگی و اشک

ملغمه‌ای از شانزده سالگی و اشک

مائده امینی

سال 85 بود ، ماه و روز دقیقش را یادم نیست. سمعی‌بصری دبیرستان فرزانگان زینب، محل نخستین مواجهه من و خیلی‌های دیگر با عزت‌الله انتظامی بود. آن سال‌ها، آن‌قدر زنگ ریاضی و فیزیک به مدرسه بدهکار بودیم که کمتر می‌شد برای ما از این فرصت‌ها پیش بیاید؛ فرصتی که احتمالا قرار بود حالا حالاها پز آن را به بقیه هم‌دوره‌‌ای‌های خود بدهیم؛ معلم ادبیات‌مان، به بهانه نیم‌نگاهی به عزاداران بیل، «گاو» را برای کلاس ما پخش کرده بود.

تصاویر روشنی از فیلم تأثیر‌گذار گاو و عزت‌الله انتظامی در ذهن من نقش بسته؛ ذهنی که نه آن روزها مرگ مش‌‌حسن را باور کرد و نه این روزها دوست دارد نبودن آقای بازیگر را قبول کند.

گاو از آن فیلم‌هایی نبود که سمعی‌بصری ما را ساکت کند. فیلم که شروع شد بچه‌ها روی کاغذهایشان برای همدیگر نامه می‌نوشتند و صدای ریز خنده‌هاشان در تاریکی سمعی‌بصری و هیاهوی راندن دیوانه توسط اعضای ده، گم می‌شد.

مش حسن گاوش را عاشقانه می‌شست و بچه‌ها هرهر می‌خندیدند. مش‌حسن به گاوش آب می‌داد و بچه‌ها این طرف یادشان می‌افتاد تشنه شده‌اند و هزار جور صدای جانبی از خود درمی‌آوردند. اما همه حواس من و یکی دوتای دیگر به پرده کوچک نمایش بود.

گاو که روی زمین افتاده بود و خون از دهانش می‌ریخت، دیگر کسی جیک نمی‌زد. انگار دانش‌آموزان مدرسه دخترانه زینب هم به هول و ولای دادن خبر به مش‌حسن افتاده باشند. دیگر سبیل‌های مش‌حسن، صدای مشداسلام یا فضای فیلم برای کسی خنده‌دار نبود. هرچه دقیقه‌های فیلم جلوتر می‌رفت انگار بیشتر می‌فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است.

بعضی سکانس‌ها را محال است فراموش کنم. حتی یادم نمی‌رود کجای اتاق کوچک سمعی‌بصری نشسته بودم که شنیدم مش‌حسن گفت: «در بره؟ گاو من در نمی‌ره. من می‌مونم همین‌جا. می‌مونم مواظب می‌شم پلوری‌ها حمله نکنند یه وقت! می‌مونم تا‌ ماه دربیاد. هر وقت گاو من تشنه‌ا‌ش بشه، ‌ماه هم درمیاد... ».

اولین مواجهه من با آقای انتظامی، ترکیبی از نوجوانی و اشک بود... .وقتی تنها شانزده سالم بود، برای بازی حیرت‌انگیز عزت‌الله انتظامی اشک ریختم و گم‌شدن گاوش را درک کردم. یک ساعت‌و‌اندی که برای فرار از مدرسه و درس و کلاس به سمعی‌بصری پناه آورده بودیم، گذشت. من پله‌های دبیرستان را پایین می‌رفتم و طناب‌هایی که به مش‌حسن گره می‌زدند تا بتوانند او را به شهر ببرند، انگار دور سر من می‌پیچید که سنگینی دست معلم ادبیات آن‌ سال‌ها را روی دوشم حس کردم: «باز زیادی احساساتی شدی دختر؟!»

این خبر را به اشتراک بگذارید