از پشت پنجرههای نسل تازه
اول مهرماه زادروز زندهیاد حسین منزوی است
ابراهیم اسماعیلیاراضی | شاعر
با یک حساب سرانگشتی، 25را که از 97کم کنی، میشود 72تا شمع؛ زیاد است؟ نه به خدا!
(و چه تقارن جالبی دارد «رسیدن شمارِ سالهای بودنِ حسین منزوی به این عدد» با «همزمان شدن زادروزش با روزهایی از سال که بیش از همیشه میخوانیم:
ای خون اصیلت به شتکها ز غدیران
افشانده شرفها به بلندای دلیران
جاری شده از کربوبلا آمده و آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران...»)
به خدا زیاد نیست؛ چون احتمالا از کارشناسان اداره آمار و جمعیتشناسان و جامعهشناسان هم که بپرسی، متفقا میگویند متوسط امید به زندگی در مملکت ما حداقل کمتر از این، نیست.
اینجای مطلب، ناخودآگاه یاد ساعت 7صبح روز شانزدهم اردیبهشت83میافتم که تا حالا جرأت نکردهام این بخش آن را در آن همه یادداشت زادروز و سالروز، بنویسم. آقابهروز در خلوت دونفرهمان، مویهکنان میگفت: «دیشب، دکتر وقتی از اتاق عمل آمد بیرون، ظرفی در دست داشت؛ نشانم داد و گفت ببین! اینها را از قلب و ریهشان بیرون کشیدهایم؛ آمبولی، بسیار شدید و گسترده بود! گفتم آقای دکتر! اینها خون دل است؛ اینها پارههای جگر خونشده برادرم است؛ حالا شما اسمش را هر چه دوست دارید، بگذارید».
ببخشید! قرار بود یادداشت تولد باشد اما خب فکر است دیگر؛ هزار و یک جا میرود. بله، داشتم میگفتم که خلاصه، 72سال در روزگار ما سنی نیست؛ پس اینکه حسین منزوی میتوانست امسال 72شمع روی کیک تولدش را فوت کند و خاموش کند هم نمیتواند فرض محال باشد؛ اگرچه برخلاف خیلیهای دیگر از شاعران نامدار، کسی جز خانواده و نزدیکان، برای منزوی، شمع تولدی روشن نمیکرد.
اینجا ناخودآگاه یادم میآید که دوم دیماهی بود و برف زنجان، کم سنگین نبود. گفتم: «استاد! من میرم بیرون و
مییام». گفتند: «بشین بازیو ببین؛ کجا توی این برف؟» (تلویزیون، فوتسال ایران و روسیه را زنده نشان میداد). گفتم: «تولدمه! میرم کیکی، شیرینیای بگیرم و بیام». گفتند: «خب من که دیابت دارم؛ شیرینی نمیتونم بخورم...». و بدون اینکه بدانم چه مرگم است، پیاده توی برف راه افتادم که به جای کیک، شام بگیرم. و در تمام مدتی که رفتم و برگشتم، به سامسونگT400نقرهایام زنگ میزد و از لحظات حساس بازی خبر میداد. درست که قند داشت اما خب، شمعهای روی کیک را که میتوانست فوت کند!
اصلا حالا که صحبت به «فرض» کشید، میخواهم پاسخهای یک پرسش را هم فرض کنم؛ اینکه «اگر حسین منزوی هنوز بین ما حضور خاکی داشت، اوضاع و احوالش چگونه بود؟». نه! قطعا علم غیب ندارم اما چیزهایی از او و سلوکش بلدم که میتواند فرمول رسیدن به پاسخ این پرسش باشد؛ من هم که بلد نباشم، شعرش حلالمسائل همه این پرسشهاست. مگر نه اینکه خودش هم در شعرش، مدام پرسیده و پاسخ داده است؟
اینجای مطلب، یادم میآید که خودش پرسیده: «راز این بهت و این لالمانی / بیسؤالیست یا بیجوابیست؟»
بدون شک اگر هنوز هم بین ما بود، همانگونه بود که بود؛ تا پنجاهوهشتسالگی که رفت! و این بودن، چون بودن ما را نشانمان میداد، باعث خجالتمان میشد؛ چه آنهاییمان که شعر را دکان دینفروشی کرده بودیم و کردهایم، چه آنهاییمان که اداهای روشنفکری از خودمان صادر میکردیم و صادر میکنیم.
اینروزها به حکم اینکه در نشستهای نقد و آموزش شعر، زیاد با نسل تازهنفس سروکار دارم، میدانم و هر روز بیشتر باور میکنم که هر لحظه، لحظه تولد اوست؛ به حکم اینکه حتی اگر قرار و مداری نباشد، خود جوانها و نوجوانها از هر سو که برویم، حرف منزوی را میکشند وسط و طوری از او میگویند که گاهی حس میکنم او را بیشتر از ما دیدهاند و بیش از ما میشناسند؛ مخاطبانی که بعضی از آنها وقتی منزوی داشته کولهبار رفتنش را میبسته، 6ـ5ساله بودهاند و به همین زودی، سفت و قرص، پایش ایستادهاند. ما حالا دیگر منزوی را از پشت پنجرههای وسیع این نسلهای تازه میبینیم و از شما چه پنهان، گاهی شک میکنم و از خودم میپرسم: «واقعا تو چنین بختی داشتهای که چند سال، پیش چنین کسی که بودنش در روزگار ما به افسانه شبیه شده، زانو بزنی؟»
اینجا یادم میآید که به قول خودش: «افسانهها میدان عشاق بزرگاند / ما عاشقان کوچک بیداستانیم».
خواستم برای پاسخ پرسشم و پرسشهایمان، از شعرش بازهم شاهد بیاورم؛ دیدم که مجال، کمتر از این حرفهاست اگر قرار باشد «اندکی از حق سخن را بگزار»یم.
حسین منزوی هر روز متولد میشود و زندهتر میزید به این دلیل مهم که تا بود، بود؛ بودنش را در خوشامد دیگران نکشت؛ چه آنها که به شرق و غرب غش میکردند و چه دیگرانی که دینشان یکسره قالب و کلیشه بود. سالروز آغاز همیشگی شدنش بر عشق، فرخنده باد.